مادرم از کلثوم میترسد. فکرهای شومش از چشمانش پیداست، خودش این را میداند و وقتی با من حرف میزند، سرش را پایین میاندازد. چاپلوس است، سلامم که میکند خم میشود و میخواهد دستم را ببوسد. نه میخواهم پسش بزنم و نه میخواهم سرزنشش کنم. وانمود میکنم چیزی از دوزوکلکهایش نمیدانم. در چشمان مادرم ترس را میخوانم. میترسد وقتی خانه نیستیم، کلثوم رهایش کند و برود. میترسد داروهایش را ندهد. میترسد به او غذا ندهد یا بدتر از آن، گوشت فاسد به او بدهد. میترسد کتکش بزند، مثل بچههایی که شیطانی میکنند. یک بار که مادرم حواسش سر جایش بود، به من گفت: «میدانی، دیوانه نیستم؛ کلثوم فکر میکند دوباره دخترکوچولو شدهام، دعوایم میکند، تهدیدم میکند، اما میدانم این داروها هوش و حواسم را بردهاند. کلثوم آدم بدی نیست؛ فقط بدخلق و خسته است.
محسن
29
آذر