خدیجه

در میان باندپیچی دو آرنجش زیپی مثل لب دوخته شده بود که از میانش با ظرفی شفاف به او مایعی شفاف می‌خوراندند. لولهٔ بی‌صدایی از جنس روی از گچِ کشالهٔ رانش بیرون زده و وصل شده بود به شلنگ باریک لاستیکی‌ای که ضایعات کلیه‌هایش را حمل می‌کرد و به طرز کارآمدی می‌چکاند توی ظرف شفاف تشتک‌داری که روی زمین قرار داشت. وقتی ظرف کف زمین پُر بود، یا ظرف غذادهندهٔ روی بازوهایش خالی بود، بلافاصله جای این ظرف‌ها را عوض می‌کردند تا آن املاح بتوانند دوباره به داخل بدن برگردند. راستش کل آن چیزی که از این سرباز سفیدپوش می‌دیدند حفرهٔ سیاه ساییده‌شده‌ای جای دهانش بود.