کبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود. با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق. نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: «چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد، خوب شد؟» حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست. فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم
خانم
18
آذر