جونکو گفت «من دارم میرم دمِ ساحل آتیشبازی.»
کایسوکی با اخم پرسید «باز هم میاکی؟ شوخیت گرفته؟ میدونی که، فِوریهست. ساعت هم دوازدهِ شبه. الان میخواین برین آتیش درست کنین؟»
«مشکلی نیست. تو نمیخواد بیای. من خودم میرم.»
کایسوکی آهی کشید؛ «نه، میآم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.»
خدیجه
18
آذر