چهبسا درست در همان لحظه فرزندش داشت با او حرف میزد، چهبسا قصهٔ خندهداری تعریف میکرد و هر دو داشتند میخندیدند. ولی حالا هم مثل دقایقی پیشتر که در بیرون نشسته بود، تصویرها در ذهنش جفتوجور نمیشد و هر چه بیشتر تمرکز میکرد، خاطرههای بریدهبریده بیشتر رنگ میباخت. شاید اینها چیزی نبود جز خیالاتی موهوم و پیرانهسر. شاید خداوند هیچگاه به آنها فرزند نداده بود.
خدیجه
17
آذر