خدیجه

با خود فکر کرد امروز مهِ صبحگاهی چه‌قدر غلیظ است و سیاهی که رنگ ببازد، آیا خواهد دید که مه از لای درزهای دیوار به داخل خزیده یا نه. ولی بعد این سؤال‌ها از سرش پرید و باز درگیر چیزی شد که ذهنش را از مدت‌ها پیش مشغول کرده بود. آیا آن دو همیشه به همین شکل، گوشه‌نشین بودند؟ یا زمانی بود که همه‌چیز با اکنون تفاوت داشت؟ پیش‌تر، بیرون اتاق، خاطره‌هایی پراکنده به سراغش آمده بود: تصویری کوتاه از وقتی که در دهلیز بلند اصلی، دست دور گردن یکی از فرزندانش، اندکی قوزکرده قدم برمی‌داشت ــ قوزکرده بود ولی برعکسِ حالا، نه به دلیل سن‌وسالش، بلکه صرفاً چون خواسته بود در تاریک‌روشن دهلیز، سرش به تیرک‌های سقف نخورد.