دوازدهسالگی نیما در تهران. روز بارانی. نیما کتب و دفتر مدرسهٔ خود را زیر جامه نهان کرده که خیس نشود. بیچتر به دروازهٔ مدرسه میرسد. فضای کلاس. حضوروغیاب محصلین.
آموزگار: «و علی اسفندیاری بلد!»
نیما: «من هستم؛ علی اسفندیاری بلده، یوش، نور، مازندران، البرز مرکزی.»
آموزگار: «بیا پای تختهسیاه.»
نیما از پشت میز و از میان همکلاسیها عبور میکند. پای تخته میرود. آموزگار دست دراز میکند سمت نیما. «من نظام وفا هستم.»
نیما با بیباوری دست میدهد. «من هم…»
پنجرهٔ کلاس باز است. صدا و شیههٔ اسب در لحظهٔ معرفی نیمای محصل میپیچد. آموزگار و علی اسفندیاری با هم آنسوی پنجره و به طبیعت آزاد نگاه میکنند.
خدیجه
17
آذر