خدیجه

اولین قطره باران که به صورتم می‌خورد، صدای خشک چرخ چوبه دار را می‌شنوم. مثل صدای زخمه تار، مثل نغمة تنهایی. سه حلقه طناب دیگر خالی است. صدای امواج دریا را می‌شنوم. پسرها باید یکایک پیش‌روی پدر دار زده شوند. اما من منتظر نمی‌مانم. به اسبم هی می‌زنم و از جماعت دور می‌شوم. گذرگاه شنی مرا به درون تاریکی می‌کشد. با تو چه کردم سنبل، با تو چه کردم؟ سفیدی کف امواج را می‌بینم. اسب از همهمه امواج بی‌قرار می‌شود و پس می‌زند. پیاده می‌شوم. با اشاره دستم جماعت از نفس می‌افتد. خود را قادر مطلق می‌پندارم.