خدیجه

چیزی در درون تریشا لرزید.
دست‌هاش شُل شدند. قهوهٔ داغی رو که روی پاهاش ریخت حس نکرد. نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. سفینه آهسته، متربه‌متر، به سمت پایین حرکت می‌کرد. نورافکن‌های پایین سفینه چمن رو نورانی کرده بودند.
فکر نمی‌کرد که زندگی یه شانس دیگه به‌ش بده. آیا او تریشا رو پیدا کرده بود؟ برگشته بود؟
سفینه بی‌صدا پایین و پایین‌تر اومد و روی چمن نشست. شباهت چندانی به سفینه‌ای که سال‌ها پیش دیده بود نداشت. اما شاید در تاریکی نمی‌تونست شکل سفینه رو درست تشخیص بده..