شوخی تلخی کردم: «سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، اینطور که پیش میری، نوبت قلبت رسیده.» با خونسردی جواب داد: «قلب من همراهم نیست که تیروترکش بخوره. وقتی میرم، میذارمش پیش تو و بچهها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. امّا این تعبیر حرف دل حسین بود. خواستم مثل خودش حرف بزنم، گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده باشه، پس تیروترکشها بالاتر میرن، اون وقت زبونم لال به سرت…» خندید «به سرم؟! سرم را که سالهاست به خدا سپردهام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاوردهام.»
خانم
15
آذر