مردی که از پنجرهی راهپلهی خانهاش، رسول را میپایید، صدایش را بلند کرد: -پی چی میگردی؟ رسول وانمود کرد متوجه مرد نبوده، سرش را بالا گرفت و بلندتر گفت: «خرابه! … همون که اینجا رو به کوچه بغل وصل میکرد». مرد دستش را از پنجره بیرون آورد و به زنی که با آفتابه جلوی خانهاش را خیس میکرد اشاره کرد: «همینه دیگه؛ فقط راهش رو بستن. تیغه کشیدن نامردا. بپا هم گذاشتن برا محل». بوی خاک نمخورده، حال رسول را جا آورد. مرد به دیوار اشاره کرده بود. زن، کمر راست کرد و چادر دور کمرش را سفت کرد. مرد، خودش را تا کمر از پنجره بیرون آورد و دستش را دراز کرد: «برگرد سر کوچه. دوتا کوچهی بنبست رو رد کنی، سومین کوچه همون جاییه که تو میخوای بری». رسول دوباره همهی ماجرا را یادآوری کرد؛ نشانههای کوچک و بزرگ. معطل نکرد، خودش را از دیوار بالا کشید.
خدیجه
14
آذر