مریم

با قدم‌هایی بهت‌زده از دیدن جوانان غرق در آرایش، و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباس‌های خوش‌دوخت و مارک، آرام‌آرام به‌سمت خروجی رفتم. با چمدانی در دست و مادری حیرت‌زده. بیرونِ در، همه‌چیز زیبا به دید می‌آمد. چشمم به چند زن و دختر چادرپوش افتاد. شبیه تصوراتم از مذهبی‌ها نبودند. دو دختر جوان، با روسری و کفش‌های رنگی که با کیف‌شان ست شده بود و سیاهی چادر را به رخ می‌کشید و دو زن میانسال شیک‌پوش و چادری. نورپردازی، طراحی فضای سبز، ماشین‌های آخرین مدل پارک‌شده در انتظار مسافران، معماری زیبا، نظم تاکسی‌های زردرنگ و… همه در خاک تباهی‌ها و عقب‌ماندگی‌ها؟! هواپیما واقعاً در ایران به زمین نشسته بود؟ سرزمین زشتی و کشتار؟ شاید در خاکی دیگر بودیم و من نمی‌دانستم.