آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف میرفتیم چیزی جز دشت نمیدیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم. خدا را به حق حضرت زهرا(س)وائمه معصومین قسم میدادیم. او ادامه داد: در آن بیابان ما بودیم و امام زمان(عج) فقط آقا را صدا میزدیم و از او کمک میخواستیم. اصلاً نمیدانستیم چه کارکنیم. تنها چیزی که به ذهن ما میرسید توسل به ایشان بود. ٭٭٭ هیچکس نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاد! در آن سجده عجیب، چه چیزی بین آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقایقی بعد ابراهیم به سمت چپ نیروها که در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طی حدود یک کیلومتر به یک خاکریز بزرگ میرسد. زمانی هم که به پشت خاکریز نگاه میکند. تعداد زیادی از انواع توپ و سلاحهای سنگین را مشاهده میکند.
مریم
29
آبان