[vc_row gap=”20″ mobile_bg_img_hidden=”no” tablet_bg_img_hidden=”no” woodmart_parallax=”0″ woodmart_gradient_switch=”no” row_reverse_mobile=”0″ row_reverse_tablet=”0″ woodmart_disable_overflow=”0″][vc_column width=”1/3″][woodmart_products post_type=”ids” layout=”carousel” include=”3061″ slides_per_view=”1″ autoplay=”yes” hide_pagination_control=”no” hide_prev_next_buttons=”no” center_mode=”no” wrap=”no” sale_countdown=”0″ stock_progress_bar=”0″ highlighted_products=”0″ products_bordered_grid=”0″ lazy_loading=”no” scroll_carousel_init=”no”][/vc_column][vc_column width=”2/3″][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]
نام مظفر سالاری پس از پرفروش شدن رمان «رویای نیمه شب» بیش از گذشته بر سر زبان ها افتاد. نویسنده ای که ضمن ملبس بودن بله لباس روحانیت سال هاست که با استفاده از هنر ادبیات و نویسندگی رسالت تبلیغی خود را پی گرفته است. در این گفتگو او از دیدار اخیر با مقام معظم رهبری و همچنین مسائل مختلف حوزه ادبیات می گوید.
آقای سالاری بفرمایید که در جلسه با مقام معظم رهبری که با اهالی قلم برگزار شد چه گذشت؟
مظفر سالاری: اصلاً تصور نمیکردم آقا مرا بشناسند. البته ایشان نه سال پیش دوازدهم تا شانزدهم سال 1386 سفری به یزد آمدند و یزدیها افتخار داشتند میزبان ایشان باشند. از طرف حوزه هنری از من هم دعوت شد که همراه گروه خبرنگاران و نویسندگانی باشم که این رویداد را پوشش میدادند. در آن مقطع دورادور همراه ایشان بودم و اینجور نبود که خیلی نزدیک شویم. مگر شبی که به دیدار خانواده شهدا رفتیم که در آن شب ایشان را نزدیکتر زیارت کردیم. پس از آن قضیه راجع به سفر ایشان به یزد رمانی به اسم «قایق راندن به اقیانوس» نوشتم. اخیراً هم رمان «رؤیای نیمه شب» را نگاشتم. این را در مسابقه کتاب و زندگی گذاشتند و یک نسخه از چاپ شصت و پنجم این کتاب دستم بود تا در دیدار با آقا در آن جلسه تقدیم کنم. صفحه اولش نوشته بودم: «تقدیم به رهبر معظم انقلاب، امیدوارم از رهنمودهای حضرتعالی برخوردار شوم.»
این جلسه پنجشنبه شب شانزده دی سال 1395 برگزار شد. آقای مؤمنی روز سهشنبه چهاردهم دی ماه به من زنگ زد که چنین نشستی هست و 20 نفر از شاعران، نویسندگان و فعالان فرهنگی حضور دارند و شما هم هستید. خوشحال شدم و تعجب کردم. صبح پنجشنبه به قم و زیارت رفتم و سپس به حوزه هنری آمدم. ساعت 4 بعد از ظهر آقایان قزوه، مؤمنی و امیری اسفندقه به حوزه هنری آمدند و آنجا جمع شدند. از خانمها نویسنده کتاب «دختر شینا» و خانم آرمین و امثال اینها هم آمدند. بعد به طرف بیت حضرت آقا آمدیم. فکر میکردم جلسه قبل از نماز برگزار میشود و لذا بلیط برگشتم با قطار را ساعت هشت و بیست دقیقه گرفته بودم. تا رسیدیم وقت نماز شد و آقا برای نماز آمدند. در جایی بودیم که دو اتاق تو در تو بود. معلوم بود جلسههای خیلی خصوصی و صمیمانه را آنجا برگزار میکنند. سجاده سفیدی هم انداخته بودند و صندلی هم کنارش رو به قبله و پشت به ما که نشسته بودیم قرار داشت. تعجب کرده بودم چرا پشت صندلی به طرف ماست! اگر آقا میخواهند بنشینند قاعدتاً به سمت ما مینشینند.
به هر حال آقا تشریف آوردند و با صمیمیت زیادی از همه استقبال کردند و به همه خوشامد گفتند. وقت نماز صف دوم ایستاده بودم. یکی از آقایانی که کنار آقا ایستاده بود رو به من کرد و گفت: «شما بیا جلو.» گفتم: «نمازم شکسته است.» گفت: «حالا شما نماز مغرب را بایست.» جلو آمدم و دقیقاً سمت راست آقا قرار گرفتم. به آقایی که پشت سر آقا ایستاده بودند ـ و اطلاع نداشتم از محافظان آقا بود ـ گفتم: «اگر اجازه بدهید جایمان را با هم عوض کنیم. نماز عشا هم که میخواهیم بخوانیم دیگر فاصله ایجاد نمیشود.» ایشان لبخندی زد و گفت: «نه، من باید همین جا باشم.» فهمیدم از محافظان آقاست. به هر حال نماز مغرب را که خواندیم.
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row][vc_row gap=”20″ mobile_bg_img_hidden=”no” tablet_bg_img_hidden=”no” woodmart_parallax=”0″ woodmart_gradient_switch=”no” row_reverse_mobile=”0″ row_reverse_tablet=”0″ woodmart_disable_overflow=”0″][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]
بعد هم نافله نماز مغرب را که دو رکعتی هست یکیش را ایستاده و دیگری را نشسته خواندند. برای نماز عشا منتهی الیه سمت راست صف اول ایستادم و جایم را به آقا قزوه دادم. نماز عشا تمام شد و دور تا دور نشستیم. آقا بعضیها را میشناختند و خیلی صمیمانه احوالپرسی میکردند. سمت راست آقا مدیر جلسه بود که اسم شریفشان را نمیدانم. یکی از فرزندان ایشان هم سمت چپ آقا نشسته بود. شاید آقا مسعود بودند که نه سال پیش که آقا به یزد آمدند ایشان هم حضور داشتند که من هم با ایشان صحبت میکردم که چرا نمیتوانیم برویم و آقا را از نزدیک ببینیم. چرا نمیتوانیم در خانهای که الان هستند برویم و شاهد دیدارهای خصوصی باشیم و از این حرفها. ایشان گفتند بهتدریج فضا بازتر میشود و امکانات بیشتری در اختیار نویسندگان و خبرنگاران قرار میگیرد. مدیر جلسه بعد از نماز عشا از سمت راست شروع به معرفی یکایک افراد کرد. فردی که معرفی میشد گزارش کوتاهی به عرض میرساند. نوبت به آقای قزوه رسید که شعری خواند و بعد آقای امیری اسفندقه که ایشان هم شعری خواند. پس از آن آقای قزوه گفت: «قصیدهای 70 بیتی سرودهام.» آقا هم گفتند: «انشاءالله که نمیخواهی بخوانی.» حضار خندیدند. یک ساعتی شد تا نوبت به من برسد. دقیقاً روبروی آقا نشسته بودم. از طرفی میتوانستم ساعت دیواری را ببینم. مدام افسوس میخوردم که چرا بلیطم را برای ساعت نه یا ده نگرفته بودم و کاش فکری میکردم و شب را در تهران میماندم. از طرف دیگر پایم که به تهران میرسد به خاطر هوای تهران سردرد میشوم. ساعت دوازده ظهر از قم به سمت تهران حرکت کرده و مستقیماً به حوزه هنری رفته بودم. آنجا هم تعطیل بود و ناهار هم نخورده بودم. اینها باعث شد سردرد و حال خوبی نداشته باشم، ولی آنچه که جبران میکرد دیدار آقا و آن رویداد بزرگ بود. نوبت به من که رسید، با خودم میگفتم چقدر خوب است آقا بعضیها را مثل آقایان قزوه و امیری اسفندقه میشناسند و از سوابق کاریشان اطلاع دارند. این لذتبخش است که آقا یکی را بشناسد و ما از این سعادت محروم هستیم. نوبت به من که رسید مدیر جلسه گفت: «ایشان آقای مظفر سالاری نویسنده کتاب قایق راندن به اقیانوس است.» وقتی این را گفت پیش خودم گفتم بارکالله آقا این مقدار اطلاعات را از بنده دارند که مدیر جلسه اینگونه معرفی کرد.
یعنی کتابی را از شما که گمنامتر بود را هم میشناختند.
سالاری: بله، همان کتابی که راجع به سفر مقام معظم رهبری به یزد است. این را که گفت آقا لبخند بسیار صمیمانهای را نثارم کردند و ابروهایشان را به علامت اینکه مرا میشناسند بالا بردند. با حالت خوشایند و زیبایی دو بار گفتند: «بله، بله، آقای مظفر سالاری. آن را کتاب را دیدهام. کتاب خیلی خوبی بود.» خیلی خوشحال شدم که آقا حداقل یکی از کتابها را دیدهاند. ایشان گفتند که من آن را خواندهام و باز هم خوشحال شدم که آن را خواندهاند. من هم خدمت ایشان عرض کردم: «الان مصادف با دهمین سالگرد سفر شما به یزد است و خوشحالم در چنین ایامی خدمت شما رسیدهام و دو باره شما را زیارت میکنم.» راجع به «رؤیای نیمه شب» گفتم که اتفاقاً هفته گذشته آمدم و در سالن سوره حوزه هنری در جشنواره کتاب دین و پژوهشهای برتر به خاطر این کتاب جایزه گرفتم. ایشان تبریک گفتند و با کمال تعجب متوجه شدم این کتابم را هم خواندهاند و بیشتر تعریف کردند. عین جملهشان این بود: «این کتاب را خواندهام. خیلی خوب و مستند بود. در واقع شما یک واقعه حقیقی را باز کردید و شکل رمان به آن دادید. خیلی خوب بود.» میدانم که آقا این جملات را گفتند. البته به نظرم میرسد آقا ابتدای صحبتشان گفتند: «کار اصولی و خیلی خوبی بود.» منتهی چون دوستانی که نقل کرده اصولی را نگفتهاند کمکم به شک افتادهام که آیا چنین چیزی را شنیدهام یا نه. به ذهنم میآید که گفتند.. بعضی از دوستانی که صحبت کردند لحنشان قدری تیره بود. مثلاً مطالبی را میگفتند که آقا خوششان نمیآمد.
مثلاً چه چیزی بیان شد؟
سالاری: اینکه مردم کتاب نمیخوانند، آموزش و پرورش کمکاری میکند و صحبتهایی از این قبیل. آقا هم میگفتند اینها را که من هم میدانم. بهتر از شما خبر دارم کاستیها و مشکلاتی هست. حالا سئوال این است که چه طرح و برنامهای داریم و چه کار باید بکنیم؟ مثلاً مقام معظم رهبری آقایی را که جانباز بودند و الان اسمش شریفشان را از یاد بردهام خیلی تحویل میگرفتند. دوست جانباز دیگری خاطرات ایشان را نوشته بود و آقا تقریظ مختصری صفحه اول کتابشان نوشته بودند. آن آقای جانباز میگفت مشکلات و مسائل اینهاست و دشمنان چنین و چنان میکنند و همه چیز به شما منتقل میشود. من قربان دل پر از غم شما شوم و حرفهایی از این قبیل. آقا گفتند اینها چه حرفی است. کاملاً آگاه و با طمأنینه هستم و این مشکلات طبیعی است. بالاخره انقلابی شده است و حرفی برای گفتن دارد و هنوز دشمنان نمیدانند این انقلاب چه چیزهایی در آستین برایشان دارد. آنچه گفتم مضمون سخنان ایشان بود، نه عین آنها. جز همانی که گفتم دقیق خاطرم بود چه گفته بودند. روحیه ایشان کاملاً با نشاط، آرامشبخش و دارای سعه صدر زیاد بود که همگی لذت بردیم. وقتی این مسائل مطرح شد، به عمد خدمتشان عرض کردم اگر کتاب خوبی تولید و بهخوبی تبلیغ و توزیع شود و مخاطب احساس نیاز به آن کند آن را میخواند. مردم ما با مطالعه قهر نیستند. کتاب خوب را میخوانند.
شما بحث مسابقه و مدل ارائه کتاب را عنوان کردید؟
سالاری: بله. این را گفتم و ایشان دست تکان دادند. بعد گفتم نکته جالب راجع به مسابقه «کتاب و زندگی» این بود که قیمت کتابم قبل از مسابقه 12500 تومان بود. وقتی قرار بود مسابقه برگزار شود به خوانندگان تخفیف دادند و قیمتش به 8500 تومان رسید. برای ساختن تیزر سینمایی و تلویزیونی که بر اساس کتابم در هفت دقیقه ساخته شد، از هیچ یارانهای استفاده نشده و تمام هزینهها از محل فروش کتاب تأمین شده است. اگر کتاب خوب باشد میتواند روی پای خودش بایستد. اینها را که گفتم ایشان لبخند زدند، سر تکان دادند و اظهار خوشحالی کردند. در پایان هم گفتم افتخار دارم نسخهای از چاپ شصت و پنجم کتاب را تقدیمتان کنم. مدیر جلسه نیمچه اشارهای کرد که یعنی بیایید کتاب را بدهید. بلند شدم، رفتم و کتاب را تقدیم آقا کردم. مدام نگاهم به ساعت بود. ساعت نزدیک هفت شده و هشت ده دقیقه یا هشت و بیست زمان حرکتم بود. قبلاً قضیه رفتنم را به آقای قزوه گفته بودم. در حوزه هنری که بودیم آقای قزوه گفت: «به نظرم باید بلیط را کنسل و فکر دیگری کنی.» آن موقع منظورش را درک نکردم. وقتی وارد جلسه شدیم آقای قزوه این مطلب را به مدیر جلسه منتقل کرده بود که ایشان میرود. به ایشان گفته بودم امیدوارم طوری بروم که وسط جلسه نامطلوب نباشد. وقتی بلند شدم، جلو رفتم تا کتاب را تقدیم کنم، مدیر جلسه گفت: «آقای سالاری از یزد آمدهاند و مسافرند و بلیط دارند. اگر وسط جلسه رفتند به این دلیل است.» جایی که نشسته بودم تنگ بود و بین دو نفر در تنگنا نشسته بودم، طوری که پاهایم داشت کمکم خواب میرفت. پیش خودم گفتم حالا که ایشان این حرف را زده است چرا سر جایم برگردم و بعد یک ربع دیگر بلند شوم و بروم؟ لذا همان جا گفتم: «آقا! از حضرتعالی خداحافظی میکنم و انشاءالله ما را از رهنمودهایتان و یادداشتی برای این کتاب که موفقیتهایی کسب کرده است و خوانندگان استقبال کردهاند محروم نفرمایید تا آن را سرمایه کارمان قرار دهیم.» خداحافظی کردم و عقب عقب رفتم که خارج شوم. حضرت آقا و اکثر کسانی که آنجا بودند احترام کردند و ایستادند. به هر حال بیرون آمدم و خودم را به راهآهن رساندم.
شما فعالیت نوشتن را از چه زمانی شروع کردید؟
سالاری: از دوم دبستان در شهرمان، یزد عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و از همان موقع علاقهام به داستان بود و در دفترهایی داستانهایی مینوشتم و به دوستانم هدیه میکردم. بعضیها هنوز آن دفترها را دارند. خودم رمان یا داستان بلند مینوشتم و با یکسری عکسها آنها را تزیین هم میکردم که عکس هم داشته باشد. این مشغولیتها را همیشه داشتم، منظورم از این حرفها این است که این علاقه و سابقه را داشتم و وقتی به قم رفتم، در کلاسهای دفتر تبلیغات شرکت کردم، از جمله اساتیدم آقای نادر ابراهیمی بود. حتی بعدها در زمینه داستان و فیلمنامهنویسی تدریس میکردم. برای نوجوانان انیمیشنی به اسم «آخرین فرستاده» نوشتم که شبکه برون مرزی سحر در 60 قسمت ده دقیقهای توسط برادران دالوند ـ که بروجرد هستند ـ ساخته شد. فیلمنامهای نوشته بودم که زمان وزارت ارشاد آقای میرسلیم الف گرفته بود، ولی ساخته نشد. از سال 1370 به مدت 25 سال در خدمت آشیخ عبدالله حسنزاده، فرزند علامه حسنزاده فعالیت مطبوعاتی کردهام. سردبیر مجلات «سلام بچهها»، «پوپک»، «سنجاقک» و امثال اینها بودم. الان سردبیر مجلات سهگانه «دوست» هستم. کتابی راجع به داستاننویسی به اسم «گشایش داستان» دارم که به بچهها یاد میدهد چگونه قدم به قدم داستان بنویسند و در باره شروع داستان است. این سابقه هست.
این ها چگونه در کتاب «رویای نیمه شب» خودش را نشان داد؟
سالاری: در نگارش «رؤیای نیمه شب» سعی کردم جذاب باشد و تعلیق داشته باشد. از چاشنی عشق هم در آن استفاده شده است. مجموعه همه اینها باعث شد از این کتاب استقبال شود. خیلی از کسانی که این کتاب را خوانده آن را در یک نشست تمام کردهاند. یعنی تا این حد جذابیت دارد. کسی نبوده است که این کتاب را بخرد و بگوید پشیمان شدم. حتی کتابستان معرفت که این کتاب را منتشر کرده است پشت یکی از شیشههایش نوشته بود: «اگر کتاب را نپسندید پس بیاورید و پولتان را بگیرید.» برای نمونه یک نفر هم کتاب را پس نیاورد.
این مسابقه که پیش آمد. به شهرهای مختلف دعوت شدم که نقد کتاب، نشست با خوانندگان کتاب و جشن امضا بود. فکر میکنم فقط سه بار به مشهد دعوت شدم. اینها حاکی از استقبال از این کتاب است و کتاب جایش را بین مردم باز کرده است و مردم آن را دوست دارند.
به عنوان کسی که این تجربه را از سر گذرانده و در حوزه کتاب فعالیت داشتهاید، برای ترویج کتاب این اتفاق مناسب است یا مدلهای دیگری هم برای ترویج کتاب وجود دارد؟
سالاری: هزار کار میشود و هزار ترفند و شگرد میتوان به کار گرفت تا مردم دوست داشته باشند کتاب بخوانند. خودم دیدهام وقتی کتابی بهخوبی به آنها معرفی شود علاقمند میشوند آن را بخرند و مطالعه کنند. باید این اتفاق بیفتد. تمام تکنیکها کهنه و روزی کنار گذاشته میشوند، غیر از اصل ازلی و ابدی یعنی جذابیت. باید به هر نحو ممکن کاری کنیم این محصول برای مخاطب و مصرفکنندهاش جذاب باشد. مثلاً تیزر سینمایی در هفت دقیقه که شبکههای مختلف پخش میکردند یک مقدار این جذابیت را برای بعضیها ایجاد کرد. میشود با رسانهها و مدیومهایی که در اختیار هست کاری کرد که مردم تشویق و ترغیب شوند کتابی را بخوانند. متأسفانه کتابهای بنجل موجود در بازار ذائقه مردم را ضایع و اشتهایشان را کور کرده است. مردم کتابهایی که خریدهاند و وقتی شروع به خواندن کردند متوجه شدند به درد نخور است و کلاه سرشان رفته است. این اتفاق زیاد افتاده است. بنابراین اگر اعتماد کنند و مطمئن شوند کتابی خوب است و جای معتبری آنها را معرفی میکند استقبال خواهند کرد. مثلاً چرا کتابهایی که مقام معظم رهبری برایشان تقریظ مینویسند اینقدر فروششان بالا میروند؟
اکثراً کتابهایی هستند که خودشان برای مخاطب جذابیتهایی دارد.
سالاری: بله، یکی این مسئله است که حتماً کتاب جذابیتهایی داشته است که ایشان برایش تقریظ نوشتهاند. آقا برای هر کتابی که نمینویسند. ماشاءالله آقا ادیب هستند، یعنی هم شعر را خوب میشناسند و هم رمان و داستان را. منظورم این نکته است که الان در بازار کتابهای خوب هست. وقتی آقا تقریظ مینویسند مخاطب متوجه میشود این کتاب حتماً ارزش خواندن دارد که مقام معظم رهبری برای آن تقریظ نوشتهاند. بنابراین با خیال راحت آن را میخرند. ما به هر شکلی که بتوانیم این اعتماد را جلب کنیم که مردم برای خرید و خواندن یک کتاب ترغیب شوند باید این کار را انجام بدهیم. تهیه تیزر هم یکی از این کارهاست و کارهای دیگری هم میشود کرد. البته در فروش کتابها تبلیغاتی که در فضای مجازی میشود هم مؤثرند. بخش فرهنگی شهرداری مشهد 3 هزار نسخه از کتاب «رؤیای نیمه شب» را خریده و به پرسنلش با قیمت 3 هزار تومان داده بود. آنها چون انبوه خریده تخفیف مثلاً 30 درصدی گرفته بودند و با وجود این به پرسنلشان با تخفیف بیشتری کتاب را فروختند و مسابقهای هم در این باره برگزار کردند. مرا برای اختتامیه آن مسابقه به مشهد دعوت کردند. قرعهکشی کردیم و به تقریباً 100 نفر جایزه دادند. اینکه نهادهای فرهنگی به صورت خودجوش و با انگیزههای درونی پای کار بیایند اتفاقات خوبی است و باعث میشود مردممان کتاب خوانند.
نکته جالب اینکه میگویند مردم ما با کتاب قهرند، با بازخوردهایی که از مخاطبین دریافت کردم به خلاف این مطلب رسیدهام، چون اکثرشان کتاب «رؤیای نیمه شب» را در یک نشست خواندهاند. در یک نشست یا دو نشست خواندن یک کتاب نشان میدهد خیلی اهل مطالعه هستند و دوست دارند مطالعه کنند.
در اینجا خاطرهای را هم برایتان میگویم آقایی در مشهد با من تماس گرفت و گفت شب جمعه این کتاب را شروع کردم و نتوانستم زمین بگذارم. قبل از خواب با خودم میگفتم دو ساعتی این را بخوانم ببینم چه نوشته است. شروع به خواندن کردم و سحر کتاب را تمام کردم. در ذهنم بود فردایش، یعنی روز جمعه به دخترم بگویم او هم این کتاب را بخواند. صبح جمعه موقع صبحانه یکدفعه دخترم گفت: «بابا! دیشب کتابی را دست گرفتم و شروع به خواندن کردم و تا نزدیکیهای صبح داشتم میخواندم. دوست دارم شما هم این کتاب را بخوانید.» از او پرسیدم: «اسمش چیست؟» متوجه شدم همان کتاب «رؤیای نیمه شب» است! من و دخترم هر کدام یک نسخه از آن را تهیه کرده بودیم و هر دو بر حسب اتفاق همزمان شروع به خواندن و تمامش کردیم. هیچ کدام هم از این همزمانی اطلاع نداشتیم.
پیشنهادتان برای اینکه به سمت نوشتن رمانها و قصههایی برویم که هم به لحاظ مخاطب فراوان باشند و هم از نظر محتوایی مشابه آثاری که در آنها یکسری بیاخلاقیها صورت میگیرند نباشند، چیست؟
سالاری: اول باید داستان را بشناسیم. داستانم دینی و راجع به امام زمان(عج)، سبک زندگی و امثال اینهاست، ولی قبل از همه اینها یک داستان است.
رجانیوز: علت جذابیتش هم همین است.
سالاری: اینکه مخاطب را جذب میکند به خاطر این نیست که دینی، راجع به امام زمان(عج) و یکی از تشرفات است. اولاً یک داستان قشنگ و جذاب است.
به لحاظ فرمی؟
سالاری: بله، از چاشنیها و ترفندهایی استفاده شده است که خواننده نتواند کتاب را زمین بگذارد. پس اول باید داستان را بشناسیم، بعد یکسری درونمایههایی را که سزاوار است مطابق چهارچوبها و اصول دینیمان در آن وارد کنیم در آن بگنجانیم.
رجانیوز: خیلی متشکر از وقتی که گذاشتید.
به نقل از رجانیوز
[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]
تخفیف خوبی روی کتاب گذاشتید که جای تشکر داره
عالی ترین رمان