معرفی کتاب ناطور دشت اثر جی دی سلینجر
قهرمان/راوی کتاب ناتور دشت، پسری نیویورکی و شانزده ساله به نام هولدن کالفیلد است. او در شرایطی خاص، مدرسه اش در پنسیلوانیا را ترک گفته و سه روز را به صورت مخفیانه در نیویورک می گذراند. هولدن به شکل خارق العاده ای، هم بسیار ساده و هم بسیار پیچیده است و این موضوع، صدور نظری قطعی درباره ی این شخصیت و داستانش را عملا غیرممکن می کند. شاید تنها چیزی که می توان با اطمینان درباره ی هولدن گفت این است که او با علاقه ای وافر و حتی گاهی اوقات زیاده از حد، به زیبایی پا به این دنیا گذاشته است. نقطه نظرهای گوناگونی در این رمان به چشم می خورند: کودکان، بزرگترها و افراد نادیده گرفته شده؛ اما همان طور که انتظار می رود، افکار هولدن، شیواترین و به یاد ماندنی ترین نقطه نظر موجود در رمان است. این رمان کلاسیک از جی. دی. سلینجر که برای اولین بار در سال 1951 به چاپ رسید، به زیبایی تمام، بیانگر خشم ها و سرکشی های دوران نوجوانی است. ناتور دشت، در تمامی لیست های برترین آثار ادبی دنیا جایی همیشگی داشته و از تأثیرگذارترین آثار نوشته شده در قرن بیستم است. این کتاب، به خاطر بیان بی پرده و صریح تمامی افکار یک نوجوان، بارها باعث به وجود آمدن جنجال های مختلفی در طول زمان شد و در دهه های 1950 و 1960، هر پسر نوجوانی بی صبرانه دوست داشت که این کتاب را بخواند.
ناطور دشت
Earn 4 Reward Points45,000 تومان 38,250 تومان
وزن | 260 گرم |
---|---|
ابعاد | 14 × 21 × 1 سانتیمتر |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ |
هشتم |
سال انتشار |
1399 |
تعداد صفحه |
231 |
جلد کتاب |
شومیز |
زبان کتاب |
فارسی |
ناموجود
3 دیدگاه برای ناطور دشت
پاکسازی فیلترجی. دی. سالینجر با نام کامل جروم دیوید سالینجر؛ نویسندۀ معاصر آمریکایی که در ۱ ماه ژانویه سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک سیتی متولد شد. پدر او یهودی و مادرش مسیحی بود که پس ازدواج به دین یهودیت گرویده بود.
در ۱۸ سالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده بود و پس از آن به آمریکا بازگشت و در یکی از دانشگاه های نیویورک مشغول به تحصیل شد ولی دیری نپایید که تحصیل را رها کرد.
جنبهٔ مهم زندگی حرفه ای سلینجر، مبهم بودن او برای منتقدان و هواداران اوست. که بخش زیادی از آن به دور از دسترس بودن او در محافل عمومی است. او تا حد امکان زندگی خود را خصوصی نگاه داشته و خواهان انزوا و عدم ارتباط با دنیای بیرون بوده است. به همین دلیل اطلاعات زیادی درمورد زندگی روزمره و عادی او موجود نیست. او با توجه به شخصیت گوشه گیر خود همواره تلاش میکرد دیگران را به حریم زندگی اش راه ندهد.
نخستین داستان سلینجر به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجلهٔ استوری به چاپ رسید. در ۲۶ سالگی «ناتور دشت» به شکل داستان های دنباله دار در آمریکا منتشر شد و در سال ۱۹۵۱ به صورت کتاب در آمریکا و بریتانیا به چاپ رسید. «ناتور دشت» در مدت کوتاهی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد .در سال ۱۹۹۹ بنگاه انتشاراتی راندوم هاوس «ناتور دشت» را شصت و چهارمین رمان برتر سدۀ بیستم معرفی کرد. این کتاب در مناطقی از آمریکا بهعنوان کتاب «نامناسب» و «غیراخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب های ممنوعهٔ دههٔ ۱۹۹۰ منتشر شده از سوی «انجمن کتابخانه های آمریکا» قرار گرفت. رمان های پُرطرفدار وی، مانند «ناتور دشت» در نقد جامعهٔ مدرن غرب خصوصاً آمریکا نوشته شده اند. در سال ۲۰۱۷ فیلمی به نام «یاغی دشت» دربارۀ زندگی وی ساخته شد.
سلینجر در ۲۷ ماه ژانویه سالٔ ۲۰۱۰ در ۹۱ سالگی در محل زندگی خود در شهر کوچک کورنیش در نیوهمپشایر درگذشت.
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
میدونم مرده! فكر میكنی نمیدونم؟ هنوزم دوسش دارم. يعنی نمیتونم هنوزم دوسش داشته باشم؟ يعنی تا يكی میميره، ديگه نبايد دوسش داشته باشی؟ اينطوريه؟! حتی اگه اونی كه مرده هزار برابر بهتر از اين زندههای دور و برت باشه؟
خوشگلها خيلی زرنگن. هميشه انتظار دارن بقيه براشون يه كاری انجام بدن. چون برای خودشون میميرن، فكر میكنن شما هم بايد براشون جون بديد.
پسر میدونی! تا آدم میميره، همه مثل پروانه دورش جمع ميشن. كاش وقتی مردم، يه آدم درست و حسابی پيدا بشه جسد منو بندازه توی آب. خدايی به هر چيزی راضیام الاّ همين زير خاك رفتن. يكشنبه كه شد، همه ميان و روی سينت گل میذارن و از اين رسم و رسوم. آدم كه زنده نباشه، گل میخواد بزنه توی سرش؟ برای چيشه؟
وقتی مسيح كشته شد، همهشون سر به راه شدن. اما تا وقتی زنده بود، هيچ كمكی بهش نكردن.
وقتی بهش گفتم احمق، بدش اومد. همهی آدمهای احمق وقتی بشون بگی احمق، ناراحت میشن.
این روشن فکرا اصلا دوست ندارن با آدم جدی حرف بزنن مگه اینکه فقط خودشون سر صحبتو دست بگیرن. همیشه میخوان وقتی حرف نمیزنن، تو هم خفه خون بگیری، وقتی هم میرن اتاقشون، تو هم گم شی اتاقت.
خلاصه اون روز، شنبه قرار بود پنسی با تيم فوتبال مدرسهی ساكسون هال بازی كنه. اون وقتا مسابقه با ساكسون هال مثل بمب صدا میكرد. آخرين بازی سال بود و اگه پنسی نمیبرد، كفر همه بالا ميومد. يادم مياد اون روز بعد از ظهر درست نوک تپهی تامسون كنار توپی كه يادگار جنگهای استقلال آمريكا بود، ايستاده بودم. آخه از اونجا كل زمين ديده میشد و میتونستم همهی آدمهايی هم كه برای ديدن بازی اومده بودن، ببينم. جايگاه مدرسهی پنسی زياد پر شور نبود اما صدای جيغ و دادشون ميومد، چون همهی بچههای پنسی به جز من اونجا جمع بودن. از طرف جايگاه ساكسون هال هم فقط يه صدای گرفته و ضعيف ميومد. انگار از ته چاه بلند میشد.
میخوام از روزی شروع كنم كه از دبيرستان پنسی زدم بيرون. پنسی يه مدرسهس توی آگرزتاون پنسيلوانيا. شايد اسمشو شنيده باشيد. اگه هم اسمش به گوشتون نخورده، حتماً ديگه تبليغاتشو ديدين. توی هزارتا مجله آگهی میزنن و هميشه هم عكس يه پسر زبر و زرنگه كه داره با اسب از روی حصار میپره. انگار كه آدم توی پنسی هيچ كاری نداره الّا چوگان بازی. تا حالا يه بار هم محض رضای خدا يه اسب اون طرفا نديدم. هميشه زير عكس پسر اسب سوار هم نوشته: «ما از سال ۱۸۸۸ تا حالا بچههای روشنفكر و مفيدی تحويل جامعه دادهايم.» ارواح عمهشون. بچههای پنسی زياد فرقی با بچههای مدرسههای ديگه ندارن. منم بچهی روشنفكر و مفيدی اون حول و حوش نديدم. حالا شايد يه دو نفری هم بودن. اونا هم احتمالاً قبل از اينكه بيان پنسی، همينطوری بودن.
فقط دربارهی اون اتفاقی كه كريسمس پارسال برام افتاد و باعث شد بيام اينجا و بزنم به سيم آخر، حرف میزنم. منظورم اينه كه تموم اون چيزی كه دربارهی دی بی گفتم همين بود. دی بی برادرمه و حالا توی هاليوود زندگی میكنه كه زياد هم از اين خراب شده دور نيست. آخر هفتهها سری به خونه میزنه. شايد دفعه بعدی كه خواستم برم خونه، اون منو برسونه. تازگیها يه جگوار خريده. از اون ماشينهای كوچيک انگليسی كه فقط بيست مايل در ساعت سرعت داره. چهار هزار دلار براش آب خورده. الآن خيلی پولدار شده. اون اوايل جيبش خالی بود. وقتی اينجا بود، يه نويسندهی معمولی بود. يه مجموعه داستان كوتاه داشت به اسم «ماهی قرمز پنهان» كه حتماً به گوشتون خورده. بهترينش همون ماهی قرمز پنهان بود. دربارهی پسربچهی كوچولويی بود كه نمیذاشت كسی به ماهی قرمزش نگاه كنه چون با پول خودش اونو خريده بود. حالا رفته هاليوود و خودشو حروم كرده. از چيزی كه بدم مياد، همين سينماست.
اگه واقعاً بخواين بدونين، اولين چيزی كه به ذهنتون میرسه اينه كه كجا بدنيا اومدم و بچگی نكبتیم رو كجا گذروندم. بابا و مامانم قبل از من كارشون چی بود و از اين چرت و پرتها كه آدمو ياد ديويد كاپرفيلد ميندازه. اما خب راستش نمیخوام وارد جزئيات بشم. آخه اولاً اين مزخرفات خستهم میكنه، دوماً اگه از مسائل شخصیشون بگم، خون به پا میكنن. خيلی حساسن، به خصوص بابام. خيلی هم مهربون و زود رنج تشريف دارن. از اينا گذشته اصلاً نمیخوام همهی زندگيمو از سير تا پياز براتون تعريف كنم.
محمد مهدی –
با اینکه خیلیا ازش تعریف کردن و میکنن، خیلی به ذائقه من نخورد…
Fateme –
خیلی سال پیش وقتی نوجوان بودم نسخه صوتی این کتاب رو گوش کردم. البته همیشه ورق زدن کتابهای کاغذی برام لذتبخش تر بوده. اون زمان نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.خیلی دلم میخواد یه بار دیگه بخونمش.
علی –
کتاب خوبی بود. ترجمه ش روان بود. سبک خاصی داشت که ممکنه همه پسند نباشه. بیانش، شیرین بود و باعث میشد که ترغیب بشی پیوسته بخونیش. اشتراکاتی بین این کتاب و کتاب “مزایای منزوی بودن” هست. قسمت جالب شخصیت هولدن، این بود که برعکس همه ما که بنا به دلایلی از یه نفر متنفریم و بعد هر کاری اون انجام داد