این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید
| نویسنده | |
|---|---|
| مترجم | |
| ناشر | |
| موضوع | |
| قطع کتاب | |
| نوبت چاپ |
دوم |
| سال انتشار |
1400 |
| تعداد صفحه |
377 |
| جلد کتاب |
شومیز |
| زبان کتاب |
فارسی |
برای ثبت درخواست تامین، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
160,000 تومان
در انبار موجود نمی باشد
این کتاب در حال حاضر موجود نیست، اما می توانیم آن را با درخواست شما تامین کنیم و از طریق پیامک با خبرت کنیم!
از طریق دکمه زیر درخواست تامین فوری رو به همراه ثبت تلفن همراه انجام بده.
مشاهده QR CODE
با خرید این محصول 16 سکه معادل 3,200 تومان در باشگاه مشتریان دریافت کنید!
ارسال رایگان پستی برای سفارش های بالای 1,000,000 تومان
امکان ارسال سفارش به صورت کادوپیچ
کادوپیچ
برای اینکه سفارش رو کادوپیچ براتون ارسال کنید، باید بعد از اضافه کردن کتاب ها به سبد خرید ، وارد سبد خرید بشید و دکمه "کتاب رو براتون کادو کنیم؟" رو بزنید.
حتی میتونید در ادامه آدرس کسی رو که مایلید براش سفارش کادوپیچ شده ارسال بشه رو وارد کنید ;)
| وزن | 370 گرم |
|---|---|
| نویسنده | |
| مترجم | |
| ناشر | |
| موضوع | |
| قطع کتاب | |
| نوبت چاپ |
دوم |
| سال انتشار |
1400 |
| تعداد صفحه |
377 |
| جلد کتاب |
شومیز |
| زبان کتاب |
فارسی |
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.
- 185861
بریده هایی از کتاب ملوی
اگر کتاب "ملوی " را مطالعه کرده اید، بریده هایی از متن آن را با دیگران به اشتراک بگذارید!
متن ارسال بعد از بررسی تایید و منتشر خواهد شد.
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
-
خدیجه
از شهر خارج شده بودند، اول یکی، بعد دیگری، و بعد اولی، از سر خستگی یا به یادآوردن کاری، از همان راه برگشته بود. هوا سوز داشت چون پالتو پوشیده بودند. شبیه هم بودند، اما نه بیشتر از دیگران. ابتدا فضای پهناوری در میانشان قرار داشت. نمیتوانستند همدیگر را ببینند، حتی اگر سر بلند میکردند و اطرافشان را مینگریستند، به سبب همین فضای پهناور، و بعد به سبب پیچوتاب زمین، که به جاده موج میداد، موجهایی نه خیلی بلند، اما به قدر کافی بلند، به قدر کافی بلند. اما لحظهای فرارسید که با هم به سوی یک نهر رفتند و دستآخر در همین نهر با هم روبهرو شدند. اینکه بگویم همدیگر را شناختند، نه، هیچ دلیل قانعکنندهای وجود ندارد. اما شاید با صدای قدمهایشان، یا با هشدار غریزهای گنگ و مبهم، سر بلند کردند و همدیگر را دیدند، پانزده قدم کامل برداشتند، بعد ایستادند، سینهبهسینه.
-
خدیجه
شاید کمی از خودم درمیآورم، شاید شاخوبرگ میدهم، اما در کل همینطوری بود. نشخوار میکنند، میبلعند، بعد از درنگی کوتاه بهراحتی لقمهٔ بعدیشان را میآورند بالا. عضلهٔ گردن میجنبد و آروارهها دوباره به هم ساییده میشود. اما شاید چیزها را به یاد میآورم. جاده، سخت و سفیدرنگ، مراتعِ ترد و نازک را میخشکانْد، بهدلخواه در تپهها و گودالها فرازوفرود میگرفت. شهر چندان دور نبود. دو مرد بودند، یقیناً، یکی کوچکاندام و یکی بلندبالا.
-
خدیجه
اگر اشکال و روشنایی روزهای دیگر را در نظر بگیری افسوسی در کار نیست. اما کم پیش میآید در نظرشان بگیری، به کمک چه؟ نمیدانم. نوبت آدمها هم میرسد، سخت میتوانی از خود تمیزشان دهی. چه دلسردکننده است. القصه A و C را دیدم که آرامآرام به سوی هم میروند، نادانسته از کاری که میکنند. در جادهای که عریانیاش توی چشم میزد، یعنی عاری از پرچین یا گودال یا هر نوع کناره بود، در بیرون شهر، چون گاوها در مراتع بزرگ نشخوار میکردند، آرمیده و ایستاده، در سکوت غروب.

دیدگاهها
پاکسازی فیلترهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.