شب آتش
شب آتش قیمت اصلی: 200,000 تومان بود.قیمت فعلی: 160,000 تومان.
بازگشت به محصولات
دیوار 1358
دیوار 1358 قیمت اصلی: 150,000 تومان بود.قیمت فعلی: 120,000 تومان.
اشتراک گذاری

این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید

مثل بیروت بود

مثل بیروت بود

قیمت اصلی: 245,000 تومان بود.قیمت فعلی: 196,000 تومان.

(دیدگاه کاربر 43)
قیمت پشت جلد:245,000 تومان
نویسنده

قطع کتاب

موضوع

نوبت چاپ

اول

ناشر

سال انتشار

1399

قیمت بر اساس تعداد خرید
1-20 21-50 51-100 101+
196,000 تومان 183,750 تومان 171,500 تومان 159,250 تومان

برای ثبت درخواست تامین، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.

قیمت اصلی: 245,000 تومان بود.قیمت فعلی: 196,000 تومان.

موجود در انبار

QR Code
قیمت پشت جلد:245,000 تومان

با خرید این محصول 20 سکه معادل 3,920 تومان در باشگاه مشتریان دریافت کنید!

ارسال رایگان پستی برای سفارش های بالای 500,0000 تومان

امکان ارسال سفارش به صورت کادوپیچ

کادوپیچ

برای اینکه سفارش رو کادوپیچ براتون ارسال کنید، باید بعد از اضافه کردن کتاب ها به سبد خرید ، وارد سبد خرید بشید و دکمه "کتاب رو براتون کادو کنیم؟" رو بزنید.
حتی میتونید در ادامه آدرس کسی رو که مایلید براش سفارش کادوپیچ شده ارسال بشه رو وارد کنید ;)

«مثل بیروت بود» داستانی ملموس در حال و هوای آبان 98 است که به قول نویسنده آن«زهرا اسعد بلند دوست» به جریان زیرپوستی جامعه می پردازد. این رمان به نحوی ادامه کتاب قبلی نویسنده یعنی«چایت را من شیرین می کنم» است و در مسیر و راستای آن گام برمی دارد. اتفاقات این کتاب بر اساس واقعیت هستند که نویسنده توانسته است ضمن حفظ عناصر داستانی آن را به نحو دقیقی بیان کند. او سعی می کند با جریانات طرح شده در کتاب به مخاطب به فهماند که میان حقیقت و شنیده شدن ها فاصله ای باورنکردنی وجود دارد و باید با دقت نسبت به وقایع حساسیت نشان داد.

داستان با روایتگری دختری به نام زهرا انجام می شود. اغلب اتفاقات در حول و حوش پدر زهرا که یک سردار گمنام سپاه است رخ می دهد و شایعاتی که برای بدنام کرد او شکل می گیرد حاج اسماعیل را در مظان بدنامی و مردم را در وضعیت چند دستگی قرار می دهد.

سارا دوست زهرا شخصیت دیگر داستان است، او همسر شهید مدافع حرم است و به شدت دچار غم و غربت و درد درک نشدن از سوی دیگران است. سارا در مقابل همۀ مشکلاتی که دارد تاب نمی آورد و بلاخره از پای در می آید. مفقود شدن دانیال برادر سارا که یک سپاهی سبز پوش است گره دیگری به داستان می افزاید و این فضا زمانی مه آلود تر می شود که شایعه قتل او به دست دیگر اعضای سپاه در فضای مجازی منتشر می شود.

آشنایی زهرا با فردی ناشناس رمان را در هیجان دیگری فرو می برد و ذهن مخاطب را به چالش می کشد. خواندن این کتاب برای مخاطب امکان بهتر قضاوت کردن در شایعات اجتماعی را فراهم می کند.

« … سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. پاهایم را کف ماشین جمع کردم و آماده ماندم. دیگر خدا را دور نمی دیدم. همان نزدیکی ها بود. اصلاً نفس به نفسم می کشید. اشک ریزان أشهدم را زیر لب زمزمه کردم.

عقیل نیم خیز شدو با اسلحه به اطراف شلیک کرد. نگفت یک، نگفت دو، ناگهان فریاد زد سه و من با تمام توانی که هیچ وقت در پایم نداشتم، دویدم. عقیل چادرم  را به مشت گرفت و من را به داخل خانه کشید.

با ضرب روی سرامیک کف راهرو پرت شدم… ناگهان دستی به مانتویم چنگ زد و من را روی زمین به سمت خود کشید…»

زهرا اسعد بلنددوست متولد ۶ اسفند ۱۳۶۸. نویسنده‌ایی با اصالت گیلانی - آذری‌ که در طهران قد کشیده و دارای مدرک کارشناسی الهیات است.

اسعد که از سنین کودکی علاقه‌ی زیادی به فیلم‌های هیجانی داشت، با نگارش نمایشنامه و‌ داستان‌ در دوران تحصیل، جوایز زیادی کسب کرد. او در ۱۷ سالگی با نوشتن مقالات طنز سیاسی و ‌همکاری با یک سایت خبری، فعالیت خود را آغاز کرد. اسعد در رسانه ملی و‌ تلوزیون، مدتی کوتاه به عنوان گوینده حضور داشت و تاکنون در زمینه‌ی نویسندگی، همکاری گاه و بی‌گاهش با صداوسیما ادامه دارد. اما همه او را با رمان‌های تریلرش می‌شناسند.

چایت را من شیرین می‌کنم، مثل بیروت بود، باروت خیس و باروت سوخته، چهارگانه‌ی هیجانی زهرا اسعد بلنددوست با تم امنیتی - جاسوسی‌ست که او را در بین نویسندگان، محبوب و مشهور کرده است. خانم اسعد هر بار با چینشی خاص در بستر قصه‌ و خصوصا انتهای کتاب‌هایش، مخاطبان را مشتاق به همراهی میکند. او معتقد است که نقطه‌ی پایانی رمان‌هایش، باید به گونه‌ایی هیجانی و غافلگیرانه بسته شود تا سرنخی به دست مخاطب برای پیگیری سرنوشت شخصیت‌ها در کتاب بعدی بدهد.

قیمت بر اساس تعداد خرید
1-20 21-50 51-100 101+
196,000 تومان 183,750 تومان 171,500 تومان 159,250 تومان
شناسه محصول: 11346 دسته: , برچسب: , , , , ,

بریده هایی از این کتاب

برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.

آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم داشت. آری! آن مرد را در عکس های کودکی سارا و در حوالی چهرهٔ مرد موطلایی دیده بودم. اما… اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و برچسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی می گذاشتم که شیطان را به حیاط زندگی ام هل داده بود.

راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربه مهر می چرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلا مگر دانیال در این بازی می گنجید؟ «چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟» چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد شیک پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست. «با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلا تو آلبوم های مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلا دانیال؟»

من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم. «تو این چیزها رو از کجا می دونی؟ تعقیبم می کنی؟» پیام آمد: «من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلا معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلا خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی واسه حاج اسماعیل دیده.» او چه می خواست بگوید؟! در عین واضح بودن، حرف هایش برایم قابل فهم نبود. «منظورت از این حرف ها چیه؟ منظورت از ستون پنجم و توله منافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلا این ها چه ربطی به پدر من داره؟!» پاسخ داد: «خودت رو به خنگی نزن. می دونی دقیقا دارم در مورد کی حرف می زنم. همهٔ این ها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاج اسماعیله و جزء معدود افرادیه که از یه راز محرمانه باخبره.»

با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را از زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض سیب شد و در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم برمی داشت. مضطرب پیام را گشودم: «اینکه واسه یه منافق زادهٔ مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!» حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چطور؟!

گاهی آدم‌ها یک‌شبه پیر می‌شوند. من یک‌شبه مردم

ابروهایم گره خورد و کنایه بر لحنم نشست: مطلعید که دختر حاج اسماعیل خل و چله؟
یک گام جلو آمد تبسم نشسته بر لبانش را قورت داد و خود را از تک و تا نینداخت:
با اشراف کامل اطلاعاتی به این موضوع دارم اقدام میکنم..

این بشر واقعا دیوانه بود….
خطاب قرارم داد:اصلا حال یک دیوانه را دیوانه بهترمیکند