آن روزها عاشق دختری شده بودم که وقتی به کلیسا می آمد. روسری سرخی سرش می کرد و ساعتها به ناقوس کلیسا خیره می ماند. یک روز که جلوی در چاپخانه و کنار یادمان شهدای ارمنستان ایستاده بودم، به من گفت: «تو مگه کاری نداری که روپوش چاپخونه کلیسا رو تنت می کنی و کنار این یادمان مقدس می ایستی و بروبر مردم رو نگاه می کنی!؟» دستکش هایم را که از بس با آنها حروف سربی را جابجا کرده بودم. جای پنجه هایش سیاه شده بود و شکل قشنگی نداشت را درآوردم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: «من هراچم. اسم شما چیه خانوم؟!» (از متن کتاب)
لیبل "خریدار محصول" سیاوش (خریدار محصول) –
حیف شد موجودی تموم شد. میخواستم دوباره بخرم و به کتابخونه اهدا کنم. جای همچین کتاب هایی توی کتابخونه ها خالیه. حیفه که به رمان های فارسی به این خوبی کم توجهی میشه