در جبهه بودم و میان خاکریزها، با این تفاوت که از آن همه شلوغی و همهمه خبری نبود. به جای بوی باروت، بوی گلاب به مشامم می رسید. همه جا ساکت بود. خودم را روی تپه ای مشرف بر زمینی صاف و هموار دیدم که می شد تمام محیط را از آن جا دید. عده ای از بچه های گردان عمار را دیدم که مثل وقت هایی که برای عملیات می رفتیم، پشت سر هم صف بسته بودند و در یک ردیف حرکت می کردند. هرچه به من نزدیک تر می شدند، بهتر می توانستم صورت ها و سربندهای یاحسین آنان را ببینم.
ناگهان با دیدن اندام درشت و قدِ بلند مسعود ملا که پیشاپیش همه حرکت می کرد، به وجد آمدم و با تمام توان، نامش را فریاد زدم، اما صدایی از گلویم خارج نشد. می خواستم خودم را تکان بدهم ولی مانند مصلوبی سر جایم میخکوب بودم. باز هم تلاش کردم، اما بی نتیجه بود. همان طور که ناامید چشم می چرخاندم، جمشید مهاجرانی و پشت سر او حمیدرضا معیا را دیدم و با فاصله چند نفر، چشمم به امیرعباس نجارباشی و امیرحسین رستگار افتاد. هرکدام از آن ها را که می دیدم، صدای شان می کردم، اما آنان به روبه رو چشم دوخته بودند و لبخند می زدند، درست مثل وقت هایی که همدست می شدند تا یکی را دست بیندازند…
علی –
کتابی دوست داشتنی و آموزنده هست