آنتوان روکانتن شخصیت اصلی رمان تهوع مورخی ست که پس از سالها ی متوالی سفر کردن تصمیم می گیرد که در شهر ساحلی کوچک بوویل مستقر شود تا کتابی در باب مارکی دورولبون بنویسد.” نباید آشکار کرد که مارکی دورولبون عجالتاً نمودار یگانه توجیه وجود من است.”(1)
روکانتن تنهاست زیرا اعتقاد دارد که راست نمایی همزمان با دوستان ناپدید می شود و از طرفی خود را نزدیک مردم، در سطح تنهایی می داند. دلمشغولی عمده ی او وجود است.” همیشه ازش آگاه بودم: من حق وجود داشتن نداشتم. به حسب تصادف پدید آمده بودم. مثل یک سنگ، یک گیاه، یک میکروب وجود داشتم. زندگیم الله بختکی و در هر جهتی می رویید.”(2) هر گاه که روکانتن به اطرافش از حیث موجودیت نگاه می کند دچار حسی می شود که خود آن را تهوع می خواند.” چقدر ناگوار بود! و از سنگ ریزه می آمد، مطمئنم، از سنگ ریزه گذشت و آمد توی دستم. بله، خودش است، درست خودش است: نوعی تهوع توی دستها.”(3) روکانتن پس از مدتی به تجربه پی می برد که موسیقی و به طور کلی هنر باعث می شود که تهوع ناپدید شود.
تهوع
Earn 16 Reward Points190,000 تومان قیمت اصلی 190,000 تومان بود.161,500 تومانقیمت فعلی 161,500 تومان است.
وزن | 235 گرم |
---|---|
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | پانزدهم |
سال انتشار | 1397 |
تعداد صفحه | 251 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
شابک | 9786002298881 |
ناموجود
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
به خوبی میدانستم نمیخواهم هیچ کاری انجام بدهم. انجام دادن هر کاری، مفهومی جز آفریدن یک «وجود» نبود، در حالی که «وجود» به اندازه کافی بود.
شناخت از آگاهی وجود داشت. از میان خود، آرامش و پوچی میان دیوارها، رها از انسانی که در آن سکونت داشت، همچون هیولا به دلیل پوچی را میدید.
انسانی که تنها زندگی میکند، حتی نمیداند تعریف کردن ماجرا چیست و راستنمایی همزمان با دوستان، ناپدید میشود. حتی اجازه میدهد رویدادها هم بگذرند. گاهی افرادی را میبیند که ناگهان پدیدار میشوند، کلامی بر زبان میآورند، و سپس میروند. گاهی وارد ماجراهایی بیپایه و اساس میشود و نقش شاهدی بیارزش را بر عهده میگیرد. همواره همه آنچه راست نیست و همه آنچه کسی در کافهها باور نمیکند، به ذهن او هجوم میآورد.
دیگر خود را احساس نمیکردم. آنچه در اطراف میگذشت، بر من غلبه داشت. طبیعت، زنده نبود. باد زوزه میکشید و گذرگاهها، مستقیم به درون شب میگریختند.
هرگز آغازی وجود ندارد. هر روز بیهوده به روزهای پیشین، به گونهای بیپایان و یکنواخت، افزوده میشود. گاهی به یک جمعبندی جزئی میرسیم و میگوییم سه سال است که سفر میکنم، یا سه سال از حضور من در بوویل میگذرد.
اجسام نباید «لمس کنند»، زیرا زنده نیستند. انسان از آنها استفاده میکند، سپس در جای پیشین میگذارد، و میان آنها به زندگی ادامه میدهد. آنها تنها مفید به نظر میرسند، همین و بس. ولی در مورد من تفاوت دارد. آنها مرا لمس میکنند و این تحملناپذیر است. میترسم با آنها تماس برقرار کنم، گویی جانورانی زندهاند.
افرادی که همراه سایرین زندگی میکنند، یاد گرفتهاند چگونه خود را در آینه ببینند، یعنی درست همانطور که در چشم دوستان پدیدار میشوند. من هیچ دوستی نداشتم. آیا دلیل عریانی گوشت بدن من همین نبود؟ میتوان گفت… بله، میتوان گفت طبیعت بدون حضور انسان.
اگر زمانی قرار شد سفر بروم فکر میکنم دلم میخواهد قبل از حرکت جزئیترین ویژگیهای شخصیتیام را یادداشت کنم تا وقتی برمیگردم بتوانم مقایسه کنم که چه بودهام و چه شدهام. جایی خواندم بعضی مسافرها جوری قیافه و رفتارشان عوض میشود که موقع برگشتن نزدیکترین بستگانشان هم آنها را بهجا نمیآورند.
شب آمد تو با خودشیرینی و تردید. دیده نمیشود. ولی همینجاست و روی چراغها را میپوشاند. چیز غلیظی در هوا بهمشام میرسد: خودش است. سرد است.
کنار بخاری نشستهام، غذایم را بهسختی هضم میکنم و پیشاپیش میدانم روزم هدر رفته است. شاید فقط بعد از تاریکشدن هوا کار مفیدی بکنم. دلیلش آفتاب است. این آفتاب مه ناپاک سفیدی را که بالای سر کارگاه پراکنده است، کموبیش طلایی میکند؛ رنگهای گندمگون بیرمقش را توی اتاقم میریزد و چهار شعاع کدر و جعلی روی میزم پهن میکند.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.