مهر گل یک دختر روستایی است. دغدغه اش بودن با جنگل بابا، تحمل غرغر های مامان، خوب درس خواندن و حرص خوردن از دست کار های بابا و پسر خاله اش علیرضا است اما دنیای آرام مهر گل را آب و آتش تهدید می کند!
آب و آتش را هم خود آدم ها به جان خودشان انداختند. از این طرف سیل آمده و روستا را با خودش برده و از طرف دیگر، آتش سوزی جنگل و جنگل بابا به زحمت زیادی انداخته است خالا اوست و راه سختی که پیش رو دارد. سر جای جایش بماند و غصه بخورد یا از جا بلند شود و فشار سختی ها را تحمل کند!
ابر های سفید، تلاشی است برای نشان دادن اهمیت طبیعت در زندگی ما. دریچه ای تازه به دنیایی که به ظاهر برایمان تکراری است اما هنوز چیز های زیادی برای کشف کردن دارد.
ابرهای سفید
Earn 10 Reward Points122,000 تومان قیمت اصلی 122,000 تومان بود.97,600 تومانقیمت فعلی 97,600 تومان است.
نویسنده | |
---|---|
ناشر | |
موضوع | |
قطع کتاب | |
نوبت چاپ | اول |
سال انتشار | 1402 |
جلد کتاب | شومیز |
زبان کتاب | فارسی |
تعداد صفحه | 220 |
شابک | 9786227808964 |
30 عدد در انبار
برای ارسال بریده کتاب، ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.
ورود / عضویت
پس نگهبان راست گفته بود که او رئیس است. آقای رئیس به ما تعارف کرد که بنشینیم روی مبلهایی که جلوی میزش چیده شده بود. خودش هم رفت و پشت میزش نشست و رو کرد به سوسن که صورتش از سرما سرخ شده بود.
– خانمکوچولو! میدانی برای چه آمدهای اینجا؟
– بفرمایید برویم اتاق من ببینیم چه شده.
آقای جنگلبان جلو رفت و ما هم پشتسرش. از همهٔ اتاقهای ساختمان گذشت و رفت توی آخرین اتاق. پیش از آنکه وارد اتاقش بشویم، پلاک روی دیوار کنار در را خواندم، نوشته بود: «رئیس ادارهٔ جنگلبانی».
جنگلبانی که ما را آورده بود داخل، از پشتسر، جلو آمد و گفت: «من بهشان گفتم بیایند داخل. هوا سرد است. گفتم خدایناکرده بیمار نشوند.»
خاله لبخندی زد و از سر رضایت و خوشحالی گفت: «خیلی لطف کردید. من هم دلواپسشان بودم.»
حس کردم چه آقای مؤدب و مهربانی است. نگاهی به موهای جوگندمی و مرتبش انداختم و حس کردم میشود به او اطمینان کرد. با دست ما را بهسمت ساختمان راهنمایی کرد و خودش پشتسر ما راه افتاد. وارد ساختمان که شدیم مامان و خاله و علیرضا را دیدیم که هنوز همان جلو ایستادهاند. مامان تا چشمش به ما افتاد، تشر زد: «چرا آمدید تو؟ مگر نگفتم همان بیرون بمانید تا ما بیاییم.»
– آهان! شما دختران آن باجناقها هستید. چرا اینجا ایستادهاید؟ بیایید برویم داخل.
– مادرم گفته نیاییم داخل.
– اینجا سرما میخورید دخترم. همراه من بیایید. عیب ندارد.
مردی با رخت جنگلبانی از ماشین جنگلبانی پیاده شد و وقتی من و سوسن را دید، آمد نزدیکمان ایستاد. دست کشید به سر سوسن و از من پرسید: «اینجا چهکار میکنید؟»
– پدرانمان را دیروز در مرالباد دستگیر کردهاند و آوردهاند اینجا.
هنوز باران میبارید و هوا سرد بود. نفس که میکشیدیم از دهانمان بخار درمیآمد. سر سوسن را بوسیدم و گفتم: «راست نمیگفت.»
– میدانم.
سرم را به علامت فهمیدن حرفش تکان دادم و سوسن را بغل کردم. نگهبان راست گفته بود؛ سوسن داشت میلرزید. محکمتر بغلش کردم و کمی لرزشش کمتر شد. نمیدانم سردش بود یا ترسیده بود. ناگهان نگهبان داد زد: «رئیس!» و بِدو از ما دور شد. ماشین بزرگی که آرم ادارهٔ جنگلبانی رویش بود از درِ حیاط اداره داخل آمد.
نگهبان که پسر جوان قدکوتاهی بود، گفت: «یک ماه پیش هم دو تا شکارچی را دستگیر کردند و آوردند اینجا. الآن زندان هستند و کلی جریمه هم باید بپردازند. مادرت که آمد به او بگو من میتوانم کمکش کنم. کافی است بیاید جلوی اتاقک نگهبانیِ من و راهنمایی بخواهد.»
آنها که رفتند، نگهبان جلوی در آمد پیش من و سوسن. از نگاهش و حضورش در کنارمان حالم بد شد. نگهبان جوان گفت: «خدا به دادتان برسد. حالاحالاها پدرهایتان گیر هستند و باید بروند دادگاه.» میخواستم بپرسم او از کجا میداند، که خودش نگاهی به سوسن انداخت و گفت: «خواهرت دارد از سرما میلرزد. میخواهی بیایی توی اتاقک من؟» سرم را به علامت نَه تکان دادم.
نقد و بررسیها
پاکسازی فیلترهنوز بررسیای ثبت نشده است.