کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانههایش فرو میریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه میدیدم.
«پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.»
مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره میسوزد.»
دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم.
دشتی بود سپید، با سوارانی یخزده، لکههای قهوهای و سیاه بر تنشان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمیگشودند.
بریده هایی از کتاب "شب ظلمانی یلدا"
خدیجه
دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ مینشاندم. اگر توان داشتم اینبار دستهایش را آنچنان بر پرده مینگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنجدیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سالها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رؤیا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمیتوانستم به یاد آورم.