تا آن ذرات نرم شن نتوانند به درونم بوزند. توفان شن مدام نزدیکتر میشود. فشرده شدن هوا را روی پوستم حس میکنم. واقعاً دارد مرا میبلعد.
پسری به نام کلاغ یک دستش را با ملایمت روی شانهام میگذارد و با آن توفان ناپدید میشود.
«از حالا به بعد ـ علیرغم هرچیزی ـ تو جانسختترین پانزدهسالهی دنیا خواهی بود. فقط از این راه جان به در میبری. و برای انجام این کار، باید بفهمی جانسخت بودن یعنی چه. منظورم را میفهمی؟»
چشمهایم را بسته نگه میدارم و پاسخ نمیدهم. فقط میخواهم در این حال، با دستش بر شانهام، در خواب غرق شوم. جنبش خفیف بالها را میشنوم.
وقتی سعی دارم بخوابم، کلاغ زمزمه میکند: «تو جانسختترین ۱۵سالهی دنیا خواهی بود.» انگار دارد کلمات را بهصورت خالکوبی آبیرنگ عمیقی روی قلبم حک میکند.
گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره برمیگردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیدهدم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دوردست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی. چیزی درون توست. پس تنها کاری که از تو برمیآید تسلیم به آن است، بستن چشمهایت و گرفتن گوشهایت، تا شنها درون آنها نرود، و راه رفتن در میان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشید است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفید نرم چون استخوانهای آسیاشدهی چرخزنان برخاسته به آسمان. این آن نوع توفان شنی است که تو به تجسمش نیاز داری.
و این دقیقاً کاریست که میکنم. یک قیف سفید را مجسم میکنم که مثل طنابی سفید، عمودی بالا کشیده شده. چشمهایم محکم بسته است، دستهایم روی گوشهایم است،