باک آن شب ملالآور، تا صبح در همان قفس خوابید و جلوى خشم و غرور زخم خوردهاش را گرفت
بریده هایی از کتاب "آوای وحش (کلکسیون کلاسیک 18)"
خانم
از علت این کارها سر در نمىآورد اما احساس مبهم بدبختىاى که به زودى گریبانش را مىگرفت، راحتش نمىگذاشت. در طول شب چند بار در انبار باز شد و او از جا پرید.
خانم
با اینحال میخانهدار هر بار او را به حال خود مىگذاشت و مىرفت. اما صبح چهار نفر آمدند و قفس را از زمین برداشتند
خانم
باک و قفسى که در آن زندانى بود چند بار دست به دست چرخید. کارکنان دفتر قطار تندرو او را تحویل گرفتند و قفس را در واگنى گذاشتند
خانم
از آنجا هم او را با گارى دیگرى به انبار بزرگ راهآهن بردند و بعد هم در واگن قطار تندرویى جایش دادند.