ساعتمچی بزرگ آقاجان که وقتی دانشگاه قبول شدم هدیه گرفتم. این ساعت را به آبجی داده بودم! ذهنم تلنگر میخورد؛ در موقعیتی که انتظارش را ندارم، از غریبهای چیزی میشنوم که به جرقه میماند. دستم را از روی پشتم برمیدارم. آبجی میخواست ساعت را به هما نشان دهد. هما… هما… چرا این بازی به تو رسید؟ انگار قرار است مدام یک سرِ بازیهای من و آبجی تو باشی. به خانهات آمد؟ چرا نگفتی؟ حتماً باز هم ترسیدی. در خانهٔ تو چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی به تو زل زده، شوهر الدنگت خانه بود؟ بچهات کجا بود؟ هما… هما… باز چه قولی به آبجی دادهای که آمده سراغت؟ ساعت بزرگ من را تو خواستی؟ سرم را پایین میاندازم و زن را به حال خودش رها میکنم و به سمت کوچهٔ هما میروم، کوچهٔ خودمان.
بریده هایی از کتاب "کافور پوش"
خدیجه
برای آبجی، زن بودن از تولد شروع میشود و تا مرگ ادامه دارد. آبجی دنیا را همینقدر سهلوممتنع میبیند. همین است که نبودنش اینطور نگرانم میکند. هر چند که نگین هر روز بگوید «به خودت مسلط باش، برمیگرده.»
بیشتر به رویش نمیآورم. تشکر میکنم و پشتم را به سمتش میگیرم. چیزی به پشتم فرومیرود، انگار تختهٔ دارتم و کسی دارتی را رو به من نشانه رفته. داد میزنم «زنبور!»
زن آخآخکنان به طرفم میآید، میگوید «این هم از دستت افتاد پسرم.»
خدیجه
وقتی آبجی گم شد، تازه تعطیلات عید تمام شده بود. اشتباه میکنی زن! تابستان معطل میماند تا بهار تمام شود و بعد میآید. این دنیا نظمی دارد که هر کارش بکنی روال خودش را طی میکند. هنوز یک هفته از روزی که آبجی گم شد نمیگذرد. با امروز میشود هفتم! آن وقت این زن…، همینِ زنها دلم را میلرزاند. زود به آخر میرسند، هم مغزشان، هم جسمشان. مثل آبجی که از همان اول مغزشان شروع نشده است، این خطر برایشان کمتر است. لااقل چیزی از دست نمیدهند. نکند آبجی از این فکرها کرده و رفته و خودش را گم کرده است؟ بیخیال پسر! او سادهدلتر از این اداهای روشنفکری است. آبجی که شاعر نیست.