بریده هایی از کتاب "وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد"

خدیجه

میرداماد سر برگرداند و شیخ را نگاه کرد. شیخ جلوتر از کاتب و همراهان دیگر و موازی با اسب اعلی‌حضرت و میرداماد حرکت می‌کرد. میرداماد سر برگرداند و به چشم‌های اعلی‌حضرت خیره شد. -حتماً اعلی‌حضرت توجه دارند که اسب شیخ به خاطر ایشان شادمان است و اختیار از کف داده و می‌خواهد پرواز کند؛ وگرنه جناب شیخ از عهدهٔ سوارکاری خوب برمی‌آیند.

خدیجه

با این مراتبِ فضل و مدارجِ بالایی که جناب میر دارند، خوب می‌دانم که نامشان آشنای هر آدمی است و در تاریخ جاودانه می‌ماند.
گمان نمی‌کنم این‌گونه باشد که اعلی‌حضرت می‌فرمایند.
قطعاً همین‌گونه است.
سپس اعلی‌حضرت سرش را نزدیک گوش میرداماد برد.
دانشمندان رفتارشان عالمانه است. شما از متانت و وقاری که در اسب‌سواری دارید، مشخص است که شخص معظّمی از خانواده‌های والامقام هستید؛ اما شیخ را نگاه کنید. با آن همه ادعایی که دارد، چگونه با اسب بازی می‌کند و آن را به هر طرف می‌تازاند. می‌بینید چگونه بی‌ادبانه پیش افتاده و حرمت همراهان را نگاه نداشته؟ مشخص است که اصول سوارکاری را نمی‌داند.

خدیجه

وقتی شیخ بهایی از میرداماد جدا شد و رفت تا با کاتب صحبت کند، اعلی‌حضرت تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید تا به‌سوی میرداماد برود. وقتی اسب راهش را کج کرد، سربازها هم افسار اسبشان را کشیدند تا همراه اعلی‌حضرت باشند. اعلی‌حضرت رو به سربازان کرد و گفت: «شما همین‌جا باشید. لازم نیست دنبال من بیایید.»
به سمت میرداماد رفت. میرداماد نگاهش به اعلی‌حضرت افتاد. لبخندی زد. اعلی‌حضرت گفت: «جناب میر، خسته که نشده‌اند؟»
شوق دیدار باغِ مصفّای اعلی‌حضرت، خستگی روزهای گذشته را از تنمان درآورده است.
اعلی‌حضرت لبخندی زد و ساکت شد. کمی پیش رفتند. اعلی‌حضرت به زبان آمد.
جناب میر افتخار دربار و ملت هستند. هر بار که با میر هم‌صحبت شده‌ام، دلم زنده شده و نگاهم روشن.
من هم بنده‌ای هستم از بندگان خدا.

خدیجه

شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاه‌عباس رسید که اسبش موازی با اسب آن‌ها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت می‌کرد. اعلی‌حضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آن‌ها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحال‌اند…! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خنده‌هایشان راست است یا نه؟ این خنده‌های عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت می‌ورزند و از هم بدشان می‌آید.» سر برگرداند: «نمی‌دانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم… . میرداماد که داماد خودم است، می‌شناسمش؛ ولی نمی‌دانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را این‌قدر متواضع نشان می‌دهد. شاید… .»

خدیجه

شیخ بهایی همان‌طور که روی اسب نشسته بود، سرش را نزدیک گوش میرداماد برد و گفت: «فکر می‌کنم این باغی که اعلی‌حضرت ما را به آنجا دعوت کردند، باغ بزرگ و زیبایی باشد.»
میرداماد پاسخ داد: «بله، باغ را من دیدم. پیش از این با اعلی‌حضرت در آنجا بودیم. باغی سرسبز و فرح‌افزاست. میوه‌های بسیاری دارد و چشم هر بیننده‌ای را خیره می‌کند.»
شیخ بهایی لبخندی زد.
درس خواندن در این باغ و دور از سروصدای پایتخت صفای دیگری دارد.
همین‌طور است. صفای باغ لذّت درس خواندن را چند برابر می‌کند.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.