بریده هایی از کتاب "به نام یونس"

خدیجه

یونس لبخندی زد. نگاهی به بچه‌ها انداخت. همه به او نگاه می‌کردند و منتظر جوابش بودند. حال‌وحوصلهٔ رفتن به مسابقه نداشت. می‌خواست جواب رد بدهد که نگاهش به مهدیه افتاد. فهمید چرا با دیدنش یاد نجمه می‌افتد؛ نگاه‌کردنش مثل نگاه‌های نجمه بود. یاد نذرش افتاد. نذر کرده بود هر کاری در روستا انجام دهد تا خدا دخترش را شفا دهد. با صدای «آقا، آقا» ی حمید، یونس به خودش آمد.

خدیجه

کمیل دستش را که مشت کرده بود، با افسوس، روی پایش زد و با لبخند نشست. همهٔ بچه‌ها دست بالا برده بودند و با سروصدا، التماس می‌کردند که پای تابلو بروند. بعضی‌هایشان ایستاده بودند. بعضی‌ها که نشسته بودند، روی زانو بلند شده و تقلّا می‌کردند. مثل جوجه‌کبوترهای گرسنه‌ای بودند که با دیدن مادر، دهان باز کرده، گردن می‌کشند و جیک‌جیک راه می‌اندازند. یونس با ملایمت بچه‌ها را نشاند.

خدیجه

اسباب‌بازی‌های رنگارنگ، مدادهای قرمز و سیاه، دفترها، پاک‌کن‌ها، جعبه‌های مدادرنگی و یک توپ چهل‌تکه روی فرش حسینیه افتاد. چشم بچه‌ها گرد شد و دهانشان آب افتاد. عروسک خرگوش را برداشت. اشتباهی آن را با خودش آورده بود حسینیه. عروسک مال نجمه بود. نجمه خیلی دوستش داشت. گاهی یونس برای دخترش شعرهای شادی می‌خواند و او در اتاق می‌دوید و می‌چرخید و دست می‌زد. امّا اگر خرگوشش کنارش نبود، حتماً می‌رفت و می‌آوردش. انگار دوست داشت او را هم در شادی‌هایش شریک کند. نجمه یادش رفته بود عروسکش را با خودش بیرمنگام ببرد.

خدیجه

هادی و پنج نفر دیگر از پسرهای کلاس و سه تا از دخترها در حسینیه نشسته بودند. مهدیه هم با هادی آمده بود. چهار سال داشت. دختر بامزه‌ای بود. بینی‌اش فندقی بود و لپ‌هایش کک‌مکی. یونس مهدیه را که دید، ناخودآگاه یاد نجمه افتاد.‌ چفت چمدانش را باز کرد و آن را جلوی بچه‌ها خالی کرد.

خدیجه

صبح فردا، مهدی و یونس به حسینیه رفتند. یونس چمدان مشکی بزرگش را همراهش آورده بود. فضای حسینیه این‌قدر بزرگ بود که مردم روستا نمی‌توانستند آن را یک‌دست فرش کنند. هر قسمت آن، مخصوصاً نیمهٔ انتهایی‌اش، مثل لحاف چهل‌تکه شده بود. از گلیم و نمد و زیلو و حصیر گرفته تا هرچه توانسته بودند آورده بودند تا لخت نباشد. نیمهٔ جلویی هم چند فرش کهنه افتاده بود.

خدیجه

نجمه روی دوش یونس خواب بود. با محبوبه در ورودی صحن عتیق، ایستاده بود و به شیپور و نقّاره‌زنی خادمان حرم امام رضا نگاه می‌کرد. نجمه بیدار شد. با چشمان خواب‌آلودش به نقّاره‌زنان خیره شد و با انگشت، آن‌ها را به پدر و مادرش نشان می‌داد. لبخند می‌زد و چیزی می‌گفت که در صدای نقّاره گم بود. نقّاره و شیپور ساکت شدند. مش‌صفدر با صدای دلنشین و رسایش شروع به خواندن کرد: «هر سحرم ز لامکان، می‌رسد این ندا، ندا/ درگه فیض بسته نیست، طالب من، بیا، بیا…»
نقّارهٔ حرم که تمام شد، نجمه دوباره سرش را روی شانهٔ یونس گذاشت و خوابید. یونس سرش را روی دیوار خشتیِ خانهٔ هاشم گذاشت و طوری گریه کرد که شانه‌هایش می‌لرزید.

خدیجه

قبل از این‌که ساعتش زنگ بزند با صدای نقّاره و شیپور بیدار شد. عمامه‌اش را سر گذاشت و قبایش را پوشید. شالش را دور گردنش پیچید. عبایش را روی سرش انداخت و از دالان رد شد و از حیاط هاشم گذشت. شنیده بود که از شب چهارم نقّاره‌زنی سحرها در این روستا مرسوم است. وارد کوچه شد. از در خانهٔ هاشم قدری گذشته بودند. متوجه یونس نشدند. مش‌صفدر با دو چوب کوچک نقّاره می‌زد. دو طبل کوچک مسیِ چسبیده‌به‌هم در گردنش آویزان بود و با دو دست می‌نواخت. یکی از طبل‌ها صدای بم داشت و یکی زیر. چوپان لپ‌هایش را پر از باد می‌کرد و شیپور سحر می‌زد. شیپور مثل قیف بلندی بود که بالایش دو لولهٔ نیم‌متری پیش رفته بود و دوباره برگشته بود به عقب.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.