مادرم هم درست مثل پدرم بین جنون و غم در نوسان بود. چند شب بعد از اینکه تری را بردند، داشتم میرفتم بخوابم که بلند گفتم «شاید دیگه دندونام رو مسواک نزنم. چرا باید بزنم؟ گور بابای دندون. حالم از دندونام بههم میخوره. حالم از دندونای بقیه بههم میخوره. دندونا یه بارِ اضافیان و دیگه حوصله ندارم هر شب عین جواهرات سلطنتی برقشون بندازم.» وقتی مسواکم را با نفرت پرت کردم بیرونِ دستشویی سایهای شکیل دیدم. به سایه گفتم «کیه؟» مادرم آمد تو و پشتم ایستاد. همدیگر را از آینه نگاه کردیم.
دستش را گذاشت روی پیشانیام و گفت «تو داری با خودت حرف میزنی. تب داری؟»
«نه.»
بریده هایی از کتاب "جزء از کل"
خدیجه
پدرم برای دادگاههای مختلف عریضه نوشت و با خیلی از وکلا مشورت کرد ولی بالاخره فهمید پسرش را در کلافی از نوارچسب سرخ از دست داده۹. قفل کرد. بنابراین شروع کرد نوشیدن، هر روز بیشتر از دیروز، من و مادرم تمام تلاشمان را میکردیم روند سقوطش را کمی آهسته کنیم ــ هر چند خودت میدانی که نمیشود جلو یک پدر الکلی را با این حرف که باباجان این کارت خیلی کلیشهایست گرفت. در یک ماهی که از حبس تری گذشت پدرم دوبار قاطی کرد و مادرم را انداخت زمین و کتک زد، ولی دیگر نه میشد بهراحتی نقش «همسر کتکزن» را از او گرفت و نه میشد مادرم را متقاعد کرد از خانه فرار کند، چون دچار سندروم «زن کتکخورده» شده بود. دیگر کار از کار گذشته بود.
خدیجه
جنون مسری نیست، هر چند تاریخ بشریت پر است از قصههای دیوانگی جمعی ــ مثل زمانی که در دنیای غرب همه بدون جوراب کفش ورنی سفید میپوشیدند ــ ولی به محض اینکه تری رفت دیوانهخانه، خانهٔ ما هم تبدیل شد به ماتمکدهای تاریک. پدرم یک هفته بعد سر عقل آمد و هر چه در توان داشت انجام داد تا تری را از تیمارستان بیرون بیاورد، ولی تازه فهمید وقتی کسی را بهزور راهی رواندرمانی اجباری میکنی، مسئولان امر به اندازهٔ پولی که از دولت برای این کار میگیرند جدیاند. به برادر کوچکم انگ زده بودند برای خودش و بقیه مضر است ــ منظورشان از بقیه، کارکنان تیمارستان بود که تری چندبار برای فرار باهاشان درگیر شده بود.