نورا دوست داشت در جهانی خالی از هرگونه شرارت و ظلم زندگی کند، اما متأسفانه تمام دنیاهایی که میتوانست انتخاب کند پر از انسان بودند.
بریده هایی از کتاب "کتابخانه نیمه شب"
مهجور
«اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخهٔ خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون درواقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادهن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن. به شنا کردن ادامه بده..
مهجور
میتونی همهچیز داشته باشی و هیچچیز رو حس نکنی.
مهجور
آدمها هم مثل شهرند. نمیشود بهخاطر چند بخش کمتر جذابشان، بهکل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمیآید، مثلاً حومهٔ شهر و کوچههای فرعی تاریک و خطرناک، اما بخشهای خوبی هم دارند که حضور در آنها را ارزشمند میکند.
مهجور
سارتر زمانی نوشت: «زندگی در ورای نومیدی آغاز میشود.»
مهجور
تنها راهِ یاد گرفتن، زندگی کردنه
مهجور
هوا تاریک میشه رنگ سیاه جای رنگ آبی رو می گیره با این حال ستاره ها هنوز جرات می کنن بدرخشن برای تو
عطیه
برتراند راسل مینویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
عطیه
گفت: «بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسههای کتاب تا ابد ادامه دارن. هر کتاب شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد… اگه شانس این رو داشتی که حسرتهات رو ازبین ببری، کاری متفاوت از اونچه کردهای، انجام میدادی؟»
عطیه
نورا برای شاد بودن به تاکستان یا غروب آفتاب کالیفرنیا نیاز نداشت. حتی خانهای بزرگ و خانوادهای فوقالعاده هم لازم نداشت. فقط نیاز داشت که بداند پتانسیل رسیدن به خیلی چیزها را دارد.