داشتم فکر میکردم چهقدر حق با مادرم بود… اولها که خانم نوجنت ما را میدید نیشاش باز میشد و میگفت سرکار خانم برادی و آقای فرنسیس جوان حالشون چهطوره؟ نمیشد باور کرد که تماممدت منظورش این بوده: سلام خانم خوک، حالت چهطوره، نگاه کن فیلیپ کیا دارن میآن، خانوادهٔ خوکها!
بریده هایی از کتاب "شاگرد قصاب"
خدیجه
نور از پنجره اُریب میتابید و صدای بازی بچهها از کوچه میآمد. یک فروشگاه راه انداخته بودند و پول خریدشان را با قلوهسنگ میدادند. جعبهٔ خالی پودر لباسشویی داشتند و قوطی لوبیا. یکیشان گفت نه الان نوبت منه. گراوس آرمسترانگ گوشاش را خاراند و بدو رفت وسطشان.
خدیجه
گفت دنیا پُرِ کسانی است که آدم را ناامید میکنند. گفت وقتی خانم نوجنت برای اولینبار آمد به شَهر نظیر نداشت. گفت هر روز باهاش میرفتم گردش. بعد زد زیر گریه و گفت این جای مزخرف و شروع کرد با دستمالی که از جیب پیشبندش درآورده بود چشمش را خشک کردن. ولی فایده نداشت چون دستمال پودر شد و ریخت زمین.