سعی داشتم نامه کوتاه و بیپرده باشد، ولی حالا که فکرش را میکنم، میبینم نباید اینقدر ناگهانی تمامش میکردم. باید حقایق بیشتری را در آن جا میدادم و سعی میکردم به شما نشان دهم چرا بیگناهم. چون نمیشود که شما همینجوری حرف مرا قبول کنید؛ میفهمم.
وقتی به اینجا آمدم، حس میکردم زنان دیگر ـ با شما میتوانم صادق باشم، آقای رِکسَم ـ از گونهای متفاوتاند. نه اینکه خیال کنم من از آنها بهترم، نه. ولی همهشان بهنظرم… همهشان بهنظرم با اینجا جور بودند، حتی آنهایی که ترسیده بودند، آنهایی که به خودشان آسیب میزدند، آنهایی که شبها جیغ میکشیدند و سرشان را به دیوار سلولشان میکوبیدند و گریه میکردند، حتی دخترهایی که انگار هنوز مدرسه را هم تمام نکرده بودند. انگار آنها… نمیدانم. انگار آنها به اینجا تعلق داشتند، با آن صورتهای رنگپریده و نحیفشان و آن موهای بسته از پشت و خالکوبیهای محوشان. به نظر… خب، به نظر گناهکار میرسیدند.
ولی