-ها! کثافت! حالا دیگر جلوم وا میایستی! هان؟ جاکش بیسروپا! پررویی میکنی هان! سرِ ما را میخواهی، نه؟ بگو، چرا معطلی، بگو که کشته ما را میخواهی! رذلِ پست!…
اینها را توی صورت من تف کرد و دوباره رفت سراغ آه و ناله
بریده هایی از کتاب "مرگ قسطی"
عطیه
توی زندگی همینکه وضعمان یکخرده بهتر میشد همه فکرمان میرود دنبال کثافتکاری.
عطیه
پدر من اینجوری بود، همیشه به شکنجههای روحی خیلی بیشتر از شکنجههای بدنی اهمیت داده بود… در نظرش خیلی بیشتر احترام داشتند! اساسیتر بودند!
عطیه
نفرت واقعی از اعماق میآید، از جوانیای که کارِ مظلومانه بیدفاع تباهش کرده. این نفرتیست که آدم را میکشد. نفرتِ چنان عمیقی که در هر حال ازش چیزی همه جا باقی میماند. مثل شیرهای آنقدر روی زمین پخش میشود که همه چیز را زهرآگین میکند، آنقدر که دیگر چیزی نمیروید غیر از رذالت، میان مردهها، میان آدمها.
عطیه
بابا خودش لوبیا را پاک میکرد… میگفت که میتوانیم درِ اجاق را باز بگذاریم و خودکشی کنیم. مادرم دیگر حتی جواب اینجور چیزها را هم نمیداد… بابا میگفت اینها همهش تقصیر «فراماسون»هاست… تقصیر دریفوس!… همه جنایتکارهای دیگری که افتادهاند به جان سرنوشت ما!