به خود که آمدم، دیدم مادر سه دختر و همسر مردی شدهام که اهل علم و عبادت بود. او چیزی کم نداشت، اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست میداشت و در محبت کردن کم نمیگذاشت. دیگر چه میخواستم؟! مهر و محبت مردی که آرزوی دلش نجف بود. محبت خوب است؛ اما تا آدمش که باشد. زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواستههایش بهاندازهٔ همین دنیاست و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است. برای من مبدأ عشق و منشأ تراوش آن مهم بود. هرکسی را به دل راه نداده بودم
بریده هایی از کتاب "کهکشان نیستی"
مریم
به جان خویش آتش هزارباره کشیده بودم. بیست سال بود که چشمترس گرفته بودم؛ از شدت پرهیز از نگاه به نامحرمان، هرجا که حاضر میشدم، پیش از آنکه زنی وارد شود، چشمانم بیاختیار روی هم میرفت و اجازهٔ دیدن کسی را به من نمیداد. سالهای مدیدی بود برای آنکه فراموشم نشود نباید سخن بیهوده بگویم، زیر زبانم سنگریزهای قرار داده بودم که جای آن در دهانم سیاه شده بود.
مریم
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیواربهدیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بیصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید