. اما خب شیرش حلال. عجب حرف مفتی زده است. درست به در همین موقعها میخورد. زلزده بودم بهش و در خیالم شنا میکردم و از طعم جدید نعنا لذت میبردم که صدای مامان مثل خمپارهای افتاد وسط توهماتم: «عرفان! بدو صبح خواب میمانی. مدرسهات دیر میشود.»
بریده هایی از کتاب "پلنگ زخمی"
شهیده بانو
برای من که بهتازگی حس تازهای به دخترها داشتم، این چیزها مهم بود. یکبار شبهنگام درست موقعی که به عاد همیشگی داشتم در حیاط خانهمان راه میرفتم و مسواک قبل از خوابم را میزدم و ماه و ستارهها را نگاه میکردم، یکهو صورت سفید دختر همسایه را در قاب پنجره طبقه دوم خانهشان دیدم.
خدیجه
فریاد بیموقع مامان، دخترک را متوجه من کرد. هراسان برگشت نگاهم کرد و تا مرا دید، مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، سرش را داخل برد. تفی روی شانسم انداختم با طعم نعنای خمیردندان. موزاییک کف حیاط سفید شد. از شیرینی نگاه به او، شیرینی خمیردندان پرید توی گلویم. تصویر موهای طلاییاش در ذهنم حک شد. تا آنجا که موقع خواب جلوی چشمانم تاب میخورد. از آن شب به بعد، درست همان موقعها، من در حیاط بودم و سربههوا، به امید دیدن دختر همسایه داشتم مسواک میزدم. همدیگر را در اینستاگرام دنبال میکردیم. دنبالکنندگان صفحهام در اینستاگرام سیصد نفر شده بودند. بیشترشان دختر بودند. با عکسهای پروفایل قشنگ. دخترهایی که هر روز عکسهای جدیدی از خودشان پست میکردند و من از دیدنشان لذت میبردم.
خدیجه
دخترک داشت چشمک زدن ستارهها را تماشا میکرد. من هم به درختی تو حیاطمان تکیه داده بودم و مسواک به دست، با دهان باز و البته پر از کف خمیردندان نعنایی نگاهش کردم. موهایش طلایی بود و شانه روی آنها چوبی. دست خودم نبود که هوا برم داشت. دلم خواست. یعنی دلم خواست جای شانه چوبیاش بودم و لای موهایش میشکستم و تا اطلاع ثانوی همان جا میماندم نمیدانم این جمله عاشقانه را از چه کسی شنیدهام. اما خب شیرش حلال. عجب حرف مفتی زده است. درست به در همین موقعها میخورد. زلزده بودم بهش و در خیالم شنا میکردم و از طعم جدید نعنا لذت میبردم که صدای مامان مثل خمپارهای افتاد وسط توهماتم: «عرفان! بدو صبح خواب میمانی. مدرسهات دیر میشود.»
خدیجه
برای من که بهتازگی حس تازهای به دخترها داشتم، این چیزها مهم بود. یکبار شبهنگام درست موقعی که به عاد همیشگی داشتم در حیاط خانهمان راه میرفتم و مسواک قبل از خوابم را میزدم و ماه و ستارهها را نگاه میکردم، یکهو صورت سفید دختر همسایه را در قاب پنجره طبقه دوم خانهشان دیدم.
خدیجه
مدتی بود دختر همسایه بهم سلام میداد. ازش خوشم میآمد. خواستم عاشقش شوم شاید روزی به دردم بخورد، اما از من بزرگتر بود. تازه قرار بود پانزده سالم بشود و او شاید پنج سال پیش در چنین روزهایی پانزدهسالگیاش را جشن گرفته بود. برای همین سعی کردم سلامش را بهحساب همسایه بغلی بودن بگذارم و هوا برم ندارد که پس چرا دختر آنیکی همسایه بغلی بهم سلام نمیدهد؟ اما سعیام زیاد فایده نداشت. عشق است دیگر. زهرمار این چیزها حالیاش نمیشود. مخصوصاً اگر طرف دنبالت کند و بیاید زیر پست کیک تولدت علامت قلب بگذارد و کامنتی بنویسد که محاسبات فلسفی محرکیات را به هم بریزد.