میخوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمیخواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچهشون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی.»
🥲
بریده هایی از کتاب "تنها گریه کن"
maryam.khoshnejat69
تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد. مامان هر چی میخوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد. پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: «برو مادر، بخشیدمت به سیدالشهدا.»
maryam.khoshnejat69
«مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و میتونین برین جبهه؟ خدا بهاندازهٔ وظیفهٔ هرکسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه. شما که خانومی اگه وظیفهت بهاندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه.»
maryam.khoshnejat69
انقلاب و حال و هوایش و آنهمه ارتباط و جنبوجوش، من را بزرگ کرد. تا قبل از آن، یک زن جوانِ خانهدار بودم، اما حالا اوضاع فرق کرده بود. از همان روزها به برکت نفس امام و باورش، چیزی در وجود ما پیدا شد که تا همین حالا هم از بین نرفته است.
maryam.khoshnejat69
غصهام یک جای دیگر بود. هی میگفتم: «خدایا! چرا من مرد نشدم؟ چرا من الان باید اینجا باشم؟ چرا نمیتونم اسلحه دستم بگیرم رو در روی دشمن بجنگم؟» دبههای بزرگ ترشی را دستتنها اینطرف و آنطرف میکشاندم و توی دلم، به زن بودنم غر میزدم.