● می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید. همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید. دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه. خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن، ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیان؛ شما اینطور نباش. می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر میگردونی. گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.
●خدایا! راضی ام به رضایت. خدایا شکرت. بچه ام عاقبت به خیر شد. محمد خوش به احوالت مادر جان.
● خدایا! شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم، منتی هم نیست؛ ولی صبرش رو خودت به من بده. نکنه خجالت زده ی عمه جانم بشم.
● اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم اباعبدالله ع بالای سرش می رسند و او را با خودشان می برند، حتما از غصه ی اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی این خاک سرد و نمناک، دق می کردم.
بریده هایی از کتاب "تنها گریه کن"
خانم
محمد ولی برای اولین بار، حرف مرا رد کرد. جواب داد: «مامان جان! ببخشیدا، ولی من این حرف شما رو قبول ندارم. چرا همیشه میگین خوش به حال شماها که مرد هستین و میتونین برین جبهه؟ خدا بهاندازهٔ وظیفهٔ هرکسی بهش تکلیف کرده و ازش سوال میکنه. شما که خانومی اگه وظیفهت بهاندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه.»
خانم
میگفت: «اگر اهلِبیت نباشند، من هیچم. هر سحر خودم را میرسانم حرم حضرت معصومه (س) و کمک میخواهم. از بزرگواری آنهاست که درِ این خانه هنوز باز مانده و من به مردم خدمت میکنم.» نمیدانم، شاید راست میگفت. بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند
خانم
هر خونی لایق شهادت نیست
خانم
کبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود. با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق. نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: «چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد، خوب شد؟» حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست. فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم
خانم
سپیده زده بود و از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد. بوی گلاب و زعفرانِ شربتِ ظهر عاشورا میآمد
خانم
برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، بهاندازهٔ سی سال کش آمده بود
خانم
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود، جلودارش باشم. یک کلام گفتم: «اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم.»
خانم
آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعهٔ آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم
خانم
مریم
سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. میترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه میذارن و میرن، خودشون رو برسونن.