میگویند بزرگترین حسرت روز قیامت آن است که به انسان نشان میدهند میتوانسته در زندگی به کجا برسد و نرسیده! میتوانسته چه انسانی بشود و خودش نخواسته و نشده!
بریده هایی از کتاب "جان بها"
شهیده بانو
مگه حاجقاسم پیر نیست؟! مگه حاج حسین پیر نبود؟! بله! یه سری از همین جنگرفتهها الآن کارشان شده از این یادواره شهید به اون یادواره شهید خاطره بگن از جنگ! انگار فقط کارشون همینه! یادشون رفته جنگ؟
حلما بابارحیم
همیشه اتفاق میافتد کسی را برای آخرین بار میبینی بدون آنکه بدانی آخرین نگاه است…..:)
مریم
به این فکر میکنم که زندگی درست همان است که شهید آوینی برایمان ترسیم کرده! و چقدر این عبارات و کلمات حق است و دقیقاً مناسب این روزهایمان؛ «زندهترین روزهای زندگی یک مرد، روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان میدهد.»
مریم
مگه حاجقاسم پیر نیست؟! مگه حاج حسین پیر نبود؟! بله! یه سری از همین جنگرفتهها الآن کارشان شده از این یادواره شهید به اون یادواره شهید خاطره بگن از جنگ! انگار فقط کارشون همینه! یادشون رفته جنگ؟
مریم
میگویند بزرگترین حسرت روز قیامت آن است که به انسان نشان میدهند میتوانسته در زندگی به کجا برسد و نرسیده! میتوانسته چه انسانی بشود و خودش نخواسته و نشده!
مریم
«سوریه توی همه این سالها کمک حال ایران و انقلابش بوده! از همون اول که همه از ترس آمریکا حتی با پولهای هنگفت هم اسلحه و مهمات جنگی به ما ندادن فقط حافظ اسد بود که برای ایران اسلحه میخرید!» بند کلاشینکف را روی دوشش حمایل میکند. یکی از کتابهای فارسی تاقچه را برمیدارد، خاک و سنگهای دیوار را از رویش با یک نفس کنار میزند. انگار که در یک کنفرانس علمی مقاله بخواند، جملاتش را ادامه میدهد. تحریمهای تسلیحاتی نمیذاشت یه خشاب برای ایران بخرن! برای همین حکومت سوریه متخصصهای خودش رو با نمایندههای ایران به کشورهای اروپای شرقی میفرستاد تا به اسم سوریه اما برای ایران خرید کنن! حتی قبل از حمله عراق و جنگ هم یه سری از انقلابیون برای مبارزه با ساواک تو پادگانهای نظامی سوریه آموزش مقابله با ساواک دیده بودن! یعنی ما یه جورایی بدهکار سوریها هستیم؟ بدهکار که نه! وظیفه مسلمونی خودشون رو انجام دادن، اما میشه گفت اگه نبودن و کمک نمیکردن شاید شرایط
مریم
همیشه اتفاق میافتد که کسی را برای آخرین بار میبینی، بیآنکه بدانی این آخرین نگاه است. حرفهایش را میشنوی و اصلاً به ذهنت خطور نمیکند که این آخرین حرفهای بین شما دو نفر است
مریم
سمیرا با بیحالی جوابم را میدهد: «تو دلت پیشرفت نمیخواد؟!» کدوم آدم عاقلی از جیب پُر از پول و خونه شمال شهر و ماشین شاسیبلند بدش میآد؟! خب دلت نمیخواد مثل یه درخت توی یه باغ پر از گل رشد کنی و شکوفه بدی؟! منظورت از باغ اروپا و آمریکاست؟ اونا هم آره! ولی همین خلیج رو ببین! ما چی از دبی و دوحه کم داریم؟! چرا نباید مثل اونا باشیم؟! من از پیشرفت بدم نمیآد! اما ترجیح میدم یه درخت سرو باشم تو بیابونِ خودم تا یه گل خوشگل توی گلخونه بقیه! میگیری که چی میگم؟!
مریم
حاجی اینم مثل بقیه مأموریتهایی که با شصت جا هماهنگ میشد اما آخرش هم باز تنها عمل میکردیم. بروکراسیهای اداری رو که دیگه میشناسی! بیخیالشون شو! روشون حساب نکن. گوشی توی دستم میلرزد. پیامی روی صفحه نقش میبندد: «مواظب خودت باش ابراهیم! هرجا که باشی دست روی قلبت بذاری من رو حس میکنی! میبوسمت.» فاطمه همیشه خوب میدانسته کجا باید به دادم برسد! خنده روی لبم میآید و دلم گرم میشود. سرم را بالا میگیرم، تیرهای چراغ برق را یکییکی رد میکنیم، آسمان تاریک شب، ابری شده و قطرات باران نمنم روی صورتم مینشیند