جیران آنقدر که از ستارهٔ دنبالهدار میترسید از نادرشاه بیم نداشت و شاید از این جهت که پیوسته در بیابان زندگی کرده بود و سواری و تیراندازی را میدانست از نادرشاه احساس بیم نمیکرد و قبل از اینکه باردار شود و او را از سواری منع کنند سوار بر اسب میشد و با تفنگ کلبی در حال تاخت نشانه میزد یعنی کاری میکرد که بسیاری از مردان اشاقهباش نمیتوانستند بکنند و تفنگ کلبی را دو نفر از استادان تفنگساز انگلیسی در ایران رایج کرده بودند و از این جهت آن را کلبی (کلب به معنای سگ) میخواندند که چخماق تفنگ چون سر سگی بود و وقتی چخماق فرود میآمد یک چاشنی را آتش میزد و احتراق چاشنی سبب خالی شدن تفنگ میگردید.
بریده هایی از کتاب "خواجه تاجدار"
خدیجه
محمدحسن خان گفت: من نگفتم تو بعد از ورود به استرآباد چادر به سر بینداز و هیچ یک از زنهای طایفه ما چادر به سر نمیاندازند تا تو این کار را بکنی و فقط گفتم بعد از اینکه در خانه سید مفید جا گرفتی کمتر آمد و رفت کن تا اینکه بر سر زبانها نیفتی و حاکم استرآباد تصور کند که تو برای کاری مخصوص در آن شهر سکونت کردهای.
خدیجه
با این وصف چگونه انتظار داری که من بعد از ورود به استرآباد خود را مثل زنهای استرآبادی بکنم و از سر تا پای خود را بپوشانم.
از این گذشته من اگر چادری بر سرم بیندازم علاوه بر اینکه نمیتوانم جلوی پای خود را ببینم احساس خفگی میکنم.
خدیجه
جیران گفت: من نمیتوانم یک چادر روی سر خود بیندازم که تا نوک پای مرا پوشاند. من از کودکی آزاد زندگی کردهام و پیوسته روی من، گشاده بوده و تو خود به من گفتی مقدستر از حریم کعبه جایی در جهان وجود ندارد معهذا زنها در حال زیارت کعبه، با اینکه در احرام هستند باید روی خود را بگشایند، درصورتیکه غیر از زنها، دهها هزار مرد، مشغول زیارت میباشند.
خدیجه
اگر تو مثل یکی از زنهای استرآبادی بودی و مثل آنها یک چادر بر سر میانداختی که از سر تا نوک پا تو را میپوشانید کسی تو را نمیشناخت و چون نمیفهمید که زن من و خواهر محمدخان قوانلو هستی نسبت به تو بد گمان نمیشد.
خدیجه
محمدحسن خان به همسرش گفت: حاکم استرآباد گرچه مردی است بیغرض اما هر چه باشد حاکمی است که از طرف نادرشاه گماشته شده و تو میدانی که نادرشاه با آنها خوب نیست و اگر تو در استرآباد با مردم رفتوآمد کنی حاکم نسبت به تو ظنین خواهد شد و تصور خواهد کرد تو از طرف من مأمور هستی که زمینه توطئهای را فراهم سازی.
خدیجه
قبل از اینکه محمدحسن خان از همسرش جدا شود به او گفت که اسم پسرش را محمد بگذارد زیرا نزد خداوند هیچ نامی زیباتر از محمد نیست و دیگر اینکه بعد از ورود به خانهٔ سید مفید تا آنجا که ممکن است کمتر تظاهر و آمد و رفت کند.