پدرم یازده سال پیش از دنیا رفت وقتی تنها چهار سال داشتم. فکر میکردم دیگر هیچوقت هیچ چیزی دربارۀ او نخواهم شنید، ولی حالا داریم این کتاب را با هم مینویسیم.
اینها اولین سطرهای این کتاب هستند و من دارم این سطرها را مینویسم، نوشتههای پدرم در ادامه میآیند. در واقع او بیشتر از من حرف برای گفتن دارد.
من مطمئن نیستم چقدر خوب پدرم را به خاطر بیاورم.
احتمالاً تنها به این خاطر او را به یاد میآورم که بارها و بارها به عکسهایش نگاه کردهام.
تنها عکسی که خیلی خوب به یاد میآورم، عکسی است که در آن با پدرم بیرونِ خانه در تراس نشستهایم و به ستارهها نگاه میکنیم.
در یکی از عکسها، من و پدرم روی مبل چرمی زردرنگ توی سالن نشستهایم. به نظر میرسد که پدرم مشغول تعریف داستان قشنگی برایم هست. ما هنوز هم آن مبل را داریم فقط پدرم دیگر روی آن مبل نمینشیند.