ذات پدر اینطوری بود که دنبال راحتی نبودند. دنبال فتوایی نمیگشتند که راحتتر باشد. میگفتند ما در قبال اطرافیانمان مسئولیم. نمیتوانیم بگوییم به من چه. میگفتند خدا بندهای را که بگوید به من چه، دوست ندارد. خدا بندهای را میخواهد که شانهاش آماده باشد برای رفتن زیر بار مشکلات مردم. میگفتند آدمها با سختی و تلاش است که صیقل میخورند و صاف میشوند و چه بهتر که این تلاش و سختی در راه کمک به مردم باشد. نه برای پول جمعکردن، نه برای قدرت پیداکردن.
بریده هایی از کتاب "تندتر از عقربه ها حرکت کن"
مریم
بابا میگفتند جهاد به آدم حس زندگی میدهد. اینکه بتوانی جلوی شرارت بایستی، جلوهای از حیات را در تو زنده میکند. حالا گاهی جهاد در بیرون توست و لابهلای خاکریزها. گاهی هم در خود توست. جاهایی که بین دو انتخاب ماندهای. یکی برایت سود و منفعت بیشتری دارد. با رسیدن به آن شادی. میتوانی راحتتر زندگی کنی؛ اما یکی دیگر تو را به سختی میاندازد. در عوض، اطرافیانت راحتتر زندگی میکنند؛ درست مثل یک مادر، مثل یک پدر. به خودشان سختی میدهند تا فرزندانشان راحتتر زندگی کنند؛ وگرنه که با درآمد کمتر و کار کمتری میتوانند رفاه بیشتری برای خودشان فراهم کنند. در این دومی شاید سختی بیشتری تحمل کنی؛ اما درونت آرامتر است.