صورت جدی و بیحرکت راسکولنیکاف ناگهان به هم ریخت و یکباره، مثل چند دقیقه قبل، یکی از آن خندههای عصبیاش را سر داد؛ انگار بههیچوجه نمیتوانست جلو خودش را بگیرد. خاطرهای مربوط به گذشتهی نزدیک را با وضوح تمام و صاعقه وار به خاطر آورد، لحظهای را که تبربهدست پشت در ایستاده بود و چفت در میلرزید و بیرونی ها بدوبیراه میگفتند و در را تکان تکان میدادندو او ناگهان به دلش افتاده بود سر آنها فریاد بکشد، فحششان بدهد و مسخرهشان بکند و بخندد و قهقهه سر بدهد، قهقهه و قهقهه!