در میان باندپیچی دو آرنجش زیپی مثل لب دوخته شده بود که از میانش با ظرفی شفاف به او مایعی شفاف میخوراندند. لولهٔ بیصدایی از جنس روی از گچِ کشالهٔ رانش بیرون زده و وصل شده بود به شلنگ باریک لاستیکیای که ضایعات کلیههایش را حمل میکرد و به طرز کارآمدی میچکاند توی ظرف شفاف تشتکداری که روی زمین قرار داشت. وقتی ظرف کف زمین پُر بود، یا ظرف غذادهندهٔ روی بازوهایش خالی بود، بلافاصله جای این ظرفها را عوض میکردند تا آن املاح بتوانند دوباره به داخل بدن برگردند. راستش کل آن چیزی که از این سرباز سفیدپوش میدیدند حفرهٔ سیاه ساییدهشدهای جای دهانش بود.
بریده هایی از کتاب "تبصره ی 22"
خدیجه
امواج مزاحمی میفرستاد که لرزههایی ظریف به جان آدم میانداخت، و همه ازش گریزان بودند ــ همه جز سربازی سفیدپوش که چارهٔ دیگری نداشت. سرباز سفیدپوش سرتاپا باندپیچی و گچگرفته شده بود. دو پای ازکارافتاده داشت و دو دست ازکارافتاده. او را یواشکی نصفهشب به این بخش آورده بودند، و هیچکس از حضور او میانشان خبر نداشت تا اینکه صبحش بیدار شدند و دو پای عجیب دیدند از ماتحتْ بالاکشیدهشده، دو دست عجیب قایمنگهداشتهشده، در مجموع چهار دستوپا که به طرز غریبی در هوا معلق نگه داشته شده بود، به وسیلهٔ وزنههایی سربی که به شکل حزنانگیزی بالای سر سرباز سفیدپوش آویزان بودند و بههیچوجه تکان نمیخوردند.
خدیجه
افسر نیمهوظیفهٔ سمت چپ یوساریان محلشان نگذاشت. با حالتی خسته پرسید «کی عین خیالشه؟» و به پهلو غلت زد تا بخوابد.
تگزاسی آدم خوشذات بخشندهٔ دوستداشتنیای از کار درآمد. هنوز سه روزنشده دیگر هیچکس تحملش را نداشت.
خدیجه
یوساریان در جواب داد زد «راست میگی، راست میگی، راست میگی، راست میگی. هاتداگ، بروکلین داجرز، پایسیب مامانجون. اینا چیزاییه که همه دارن براش میجنگن. ولی کی واسه مردم شریف میره جنگ؟ کی واسه حق رأی بیشتر برای آدمهای شریف میجنگه؟ دیگه خبری از میهنپرستی نیست، قضیه همینه. حتا خبری از مهینپرستی هم نیست دیگه.»
خدیجه
دانبر مثل گلوله جست زد و نشست. هیجانزده فریاد کشید «خودشه، یه چیزی کم بود ــ تماممدت میدونستم که یه چیزی کمه ــ و حالا میدونم چیه.» مشتش را کوبید کف دستش. اعلام کرد «وطنپرستی.»
خدیجه
آن روزی که تگزاسی را آوردند در بخش، یوساریان مشغول بههم ریختن آهنگ موجود در نامهها بود. یکی دیگر از آن روزهای آرام، گرم و بیدغدغه بود. گرما مثل لحافی روی سقف افتاده بود و هر صدایی را خفه میکرد. دانبر دوباره بیحرکت به پشت دراز کشیده بود و چشمانش مثل چشمان عروسک خیره شده بودند به سقف. سخت تلاش میکرد طول عمرش را زیاد کند. به خاطر همین میکوشید ملالش را پروبال دهد. دانبر چنان سخت میکوشید طول عمرش را زیاد کند که یوساریان فکر کرد شاید مُرده. تگزاسی را روی تختی در وسط بخش گذاشتند، و چیزی نگذشت که عقایدش را پیشکش کرد.