باید به مولانا میرسیدم تا سرتاپا آتش گیرد تا با نورِ شمع همرنگ گردد، تا که هم بیخبر، هم بیاثر شود. باید به او میپیوستم، در آتشش میانداختم و نظارهگرِ تولدِ هزاران هزار بیت میشدم.
بریده هایی از کتاب "ملک گرسنه"
خانم
حتی امروز، پس از پیوند و جدایی، عاجزم از تعریف آن کشش. عقل و هوش به هیچ کار نمیآید. هیچگاه به کارم نیامدهاند. چرا خداوند موسی را برمیگزیند و عیسی را و محمد را؟ چرا موسی بیواسطه، مستقیم، با خداوند سخن میگوید، آنجا که هیچ انسان دیگری حتی رسولان از این مهم برخوردار نبودند؟ چرا عیسی در آخرالزمان بازمیگردد؟ چرا جبرییل بر رسول خدا ظهور میکند و به او، که خواندن و نوشتن نمیدانست، میگوید: «اِقرأ
خانم
به او میگفتم: «از مسلمان هیچ نشان و راه مسلمانی نیابی، از ملحد راهِ مسلمانی یابی.» (مقالات، ۱۴۴
خدیجه
پرنده؟ چرا نه. شمس پرنده سزاوارم بود. پرواز، کوچ، پرهیز از دوستی، پیوند و همنشینی. سکون؟ برای چه؟ فراگیری، زناشوهری، آموزش، دکانداری. نه. اینکاره نبودم. رؤیای خانه، عیال، و بچههای ریزودرشت در سر نداشتم. تنها تصورش حالم را به هم میزد. خانه آمدن، کفش درآوردن، عبا آویزان کردن، به زن لبخند زدن و به بچهها التفات نمودن. نه. این شادیِ غیر بود، نه شادیِ من. فرزند داشتن، و فرزند بودن. نه. بدون فرزند، بدون اولیا.
خدیجه
پیوسته از شهرت گریختهام. همهجا در هیئت بازرگان ظاهر میشدم. درِ اتاق را آنچنان قفل میکردم تا پندارند کالایی گرانبها همراه دارم. درون اتاق: پوستین و توبره و دیگر هیچ. نامم را آشکار نمیکردم: محمد بن علی بن ملکداد. و زادگاهم را: تبریز.
خدیجه
این حرفها مال قبل بود. قبل از آن پنجشنبهٔ سال ۶۴۵. روزی پاییزی مانند روزهای دیگر و من، بدون برگ، در هجرت، در اوج خزان.
رفتنم ناگهانی نبود. همگی آگاهی داشتند. به آنها گفته بودم و باز گفته بودم: «خواهم اینبار آنچنان رفتن که نداند کسی کجایم من.» (ابتدانامه، ۶۴) قطرهای در دریا. در پی من خواهند آمد، از کنارم خواهند گذشت، و نخواهندم شناخت.
خدیجه
«سخن در اندرون من است، هر که خواهد سخن من شنود در اندرون من درآید.» (مقالات، ۳۲۲)
خدیجه
میگفتم: «من عادت به نبشتن نداشتهام، هرگز! چون نمینویسم، در من میمانَد، و هر لحظه، مرا، روی دگر میدهد!» (مقالات، ۲۲۵)