بریده هایی از کتاب "ملک گرسنه"

خانم

مولانا را یافتم.» (مقالات، ۷۵۶) لیک چندی بعد. دستم با نبشتن نامش می‌لرزد. انجام شد. توانستم حرف نخست اسمش را بنویسم:‌ م. اگر می‌نگارم، به خاطر اوست، به خاطر جدایی‌مان: اجباری و الزامی. به خاطر پیوندمان: خوشْ فواره‌ای که بالا رفت و بالا و در قله شکست. سقوط آزاد، سردرگمی، پراکندگی. می‌بایست از او جدا می‌شدم و می‌رفتم تا او را از خودم، تا او را از خودش رها سازم.

خانم

بیست‌ساله بودم، بی‌تأسف، ترک تبریز کردم. شهری بود امن و غنی، با اتابکی چون ایلدُگُز، مهاجمی چون تامار، ملکهٔ نصرانی گرجستان، و ساکنینی چون خویشاوندان من، آن مرغان خانگی. جاده یار من شد. نه از غارتگران می‌هراسیدم، نه از جانوران، نه از جن‌وپری. در هیچ کاروان‌سرایی غریب نبودم. به ارزروم رفتم، ارزنجان، سیواس، آقسرا، قیصریه، حلب، دمشق، بغداد. «و شیخ خود ندیدم، الّا این‌قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند نرنجد، و اگر رنجد از نقال نرنجد، این‌چنین کسی نیز نیافتم. الّا مولانا را یافتم.»

خانم

آبی بودم، بر خود می‌جوشیدم، و می‌پیچیدم و بوی می‌گرفتم، تا وجود مولانا بر من زد، روان شد.» (مقالات، ۱۴۲)

خانم

سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

خانم

برای این قوم ناهموار، مولانا طبیبی را می‌مانست که پدر و پسر را درمان نکرده بود. مصطفایی را می‌مانست که ابولهب را نادیده گرفته بود، کشاورزی را می‌مانست که زمینی دوردست را بارور کرده بود. من آن زمین دوردست بودم.

خانم

تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم من صورتی کشیدم جان‌بخشی آنِ توست تو جان جان جانی و من قالب تنم

خانم

همه‌چیز را می‌پذیرفتم به شرط این‌که کار کند، کار سنگین. نه آن کارِ بالای منبر رفتن و سخنانِ کهنه و ژنده گفتن. نه، ازو می‌خواستم شعر بسراید، مانند عطار، مانند سنایی، مانند شیخ محمد. ازو می‌خواستم بر فراز چمنزار ملائک پرواز کند و با سماع آسمان را به زمین متصل نماید. فرصت کوتاه بود و قومِ ناهموار کثیر

خانم

چرا می‌خواستند که شبیه آن‌ها باشم؟ که همهٔ مخلوقات خدا یکسان باشند؟ در این جمع گروهی بودند زرگر، کیمیاگر، مهاجم، منافق، مؤمن، عارف، عاشق، لوده… «چنان که خداوند بصیرت هر کسی را در این جهان به سویی گشاده است که سوی دیگر را نبیند. چنان که یکی تصرفات زرگری بیند، یکی دقایق جوهری و کیمیا و سحر و بهانه و دورویی را بیند، و یکی حقایق خلافی را بیند و فقه و اصول، و یکی روح‌وراحتِ آن‌جهانی را و نورِ خدا را بیند، و یکی شهوت و جمال و عشق را بیند، و یکی هَزل و سِحر را داند و بس، و یکی فرشتگان و کروبیان و عرش و کرسی را داند و بس.» (مقالات، ۳۲۳

خانم

برای او، من آن دستِ ناجیِ گشایندهٔ قفس بودم. علم زندان بود، شهرت زندان بود و مولانا در حبس. برای او، من کلید بودم و درهای باز

خانم

مولانا قاصد بود و من مقصود، یا به‌عکس.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.