«کسی چیزی گفته؟ تو خودت را به خاطر بزرگ کردن آن فاحشه سرزنش میکنی.»
اشموئل، بیآنکه چیزی بگوید، دستمال آبیِ کثیفی از جیبش بیرون کشید و گریست.
«ببخشید که میپرسم، اما چرا اینهمه مدت با او نخوابیدی؟ آدم با زنش اینطور تا میکند؟»
«همهاش چند هفته بود. آخر آدم تا کی میتواند با یک زن نازا بخوابد؟ خسته شدم از بس سعی کردم.»
«چرا وقتی بهات گفتم پیش خاخام نرفتی؟»
«نه من به کار خاخام کار دارم و نه دوست دارم او به کار من کار داشته باشد. رویهمرفته آدم احمقی است.»
بریده هایی از کتاب "تعمیرکار"
خدیجه
اشموئل نصف لیوان چای را جرعهجرعه نوشید، آن وقت آهی کشید و گفت «علمِ غیب نمیخواهد که بفهمم تو مرا مقصر آن کار ریسل میدانی.» صدایش غم داشت، کلاهی زمخت به سر داشت که آن را در شهر همجوار از درون یک بشکه پیدا کرده بود. عرق که میکرد، کلاه به سرش میچسبید، اما چون مردی متدین بود اهمیتی نمیداد. قبای لاییدوزیشدهٔ وصلهداری به تن داشت و دستان استخوانیش از آستینش آویزان بود. چکمه نه، اما کفشهایی پتوپهن به پا داشت که با آن اینطرف و آنطرف میرفت.
خدیجه
دستفروشِ دورهگرد ــ که سرجهازی دخترش بود و از آنجا که چیزی برای بخشیدن نداشت، هر کار و خدمتی از دستش برمیآمد برای یاکوف انجام میداد ــ چای را از دل قند مکید اما دامادش آن را تلخ نوشید. چای تلخ بود و یاکوف زندگی را لعنت کرد. پیرمرد هرازگاهی، بیآنکه انگشت اتهامش را به سمت کسی نشانه برود، اظهارنظری دربارهٔ زندگی و سؤالات بیضرری میکرد، اما یاکوف یا چیزی نمیگفت و یا پاسخهایی مختصر میداد.
خدیجه
پنج ماه پیش، یک روز جمعه با هوایی معتدل اوایل نوامبر و پیش از بارش اولین برف بر دهکده، بود که پدرزنِ یاکوف، مردی استخوانی و پریشان با لباسهایی مندرس و پوسیده، مُشتی پوست و استخوان، سوار بر اسبِ مُردنی و ارابهٔ زهواردررفتهاش نزد او آمد. کنار هم در خانهٔ تنگ و سرد یاکوف، که بعد دو ماه از فرار همسرِ بیوفایش ریسل بدل به مخروبه شده بود، نشستند و آخرین لیوان چای را در کنار هم نوشیدند. اشموئل، که مدتها پیش شصتسالگی را پشتسر گذاشته بود، با ریش خاکستریِ ژولیده، چشمان قیکرده و شیارهای عمیق پیشانی جیب قبایش را گشت و یک نصفهحبهٔ قند زرد پیدا کرد. به یاکوف تعارف زد اما او سری جنباند و نخواست.