خیلی وقتها، تمام شب راه میروم، خیالپردازی میکنم، یا حواسم را به گفتوگویی بیپایان با خودم میسپارم. بله، مثل همین امشب، و بیم دارم مبادا آخرش شما را کلافه کنم، ممنون، بزرگواری و نزاکتتان را میرساند. انبان کلامم لبریز است؛ همین که دهان باز میکنم، جملهها سرازیر میشوند. این کشور به من الهام میبخشد. خوشم میآید از این جماعت که در پیادهروها همهمه میکنند، در فضای تنگ بین خانهها و آبها گیر افتادهاند، و مِه و زمینهای سرد و دریای جوشان مثل تیزآب احاطهشان کرده. از آنها خوشم میآید چون انگار همزاد دارند. در آن واحد، اینجا هستند و جایی دیگر.
بریده هایی از کتاب "سقوط"
خدیجه
وای! عذر میخواهم سرکار خانم! بههرحال، از حرفهایم چیزی دستگیرش نشد. خودمانایم، با اینکه دیروقت است و از چند روز پیش یکبند باران میبارد، شلوغی اینجا آدم را به تعجب میاندازد! خوشبختانه، جین تسکینمان میدهد، انگار بارقهای باشد در ظلمت. آیا آن روشنایی طلایی متمایل به مسی را که در وجودتان برمیافروزد حس میکنید؟ خوش دارم شامگاه، ملتهب از حرارت جین، در شهر پرسه بزنم.
خدیجه
آدم خوشقلبی را میشناختم که با بدگمانی ابداً میانه نداشت. صلحطلب و آزادمنش بود و به انسانها و جانوران یکسان محبت میورزید. بیتردید میگویم: در پاکی روان بیهمتا! خب، در ایام آخرین جنگهای مذهبی در اروپا، بهروستا پناه برده بود. بر در منزلش نوشته بود «اهل هر کجا هستید، بفرمایید داخل، قدمتان روی چشم». تصور میکنید چه کسانی این دعوت محبتآمیز را پذیرفتند؟ یک مشت شبهنظامی که آنجا را خانهی خودشان میدانستند وارد شدند و شکمش را دریدند.
خدیجه
میدانستید در روستای کوچکمان، در یک اقدام تنبیهی، افسری آلمانی مؤدبانهاز زن سالخوردهای درخواست کرد بین دو پسرش که جزء گروگانها بودند یکی را برگزیند تا تیربارانش کنند؟ آن یکی؟ نه، این یکی. و طرف را بردند. ذهنمان را زیادی با این قضیه مشوش نکنیم، اما، حضرت آقا، باور بفرمایید نباید احتمال غافلگیری را دستکم گرفت.