خواسته بود تا حجاران نقشی از او را بر سنگ نقر کنند، نشسته درحالیکه دستی بر قبضهٔ شمشیر داشت و در دستی دیگر شاخهٔ گلی پنجپر؛ یا در شکارگاهی در پی آهوانی که از کنار چشمههای آب میگریختند، آنچنان که او خود روزگاری با میرآخور زنگی، همبازی کودکیاش، در کوهپایههای پُرکبک و مرغزارهای چراگاه غزالان اسب تاخته بود. در کنارهٔ ماندابی، گوری چالاک آنان را تا سینه در گلولای به دنبال خود کشانیده بود، یا در آن بیابانها که راه به جایی نمیبردند و زنگی وفادار نسیمی از حیات را، نزدیکترین زمزمهٔ آب و سایهٔ عطرناک واحههایی را در هواهای هول با منخرین گشودهاش بو میکشید.
بریده هایی از کتاب "آه استانبول"
خدیجه
حجارانی را از دارالخلافه آورده بود تا نقش و فرمانهایش را بر دیوارهای سنگی نقر کنند. فرمان داد نقش مردان بالدار را از روی ستونها پاک کنند، گلهٔ قوچها و پریانی که نیمی انسان و نیمی عقاب موکل دهلیزها بودند. آن صداهای شگفت را از بالای تپه میشنیدیم، حتا شبها و در خوابهایمان؛ همهمهٔ خروارها شن و خاک را که به درون حفرهای فرو میریخت. صدای غلتیدن سنگی را در دل زمین، و فورفور باد را در سوراخ جمجمهها و قفسههای سینه که از خاک بیرون آورده و بر سنگفرش جلوخان تلمبار کرده بودند.