کلهٔ پیرزنها از بالای گلدانهای پشت پنجرههایی که هر کدامشان به یک اندازه بود، پدیدار شد. همسایهها داشتند به حیاط میریختند و جیغ زنانهٔ بلند و فاتحانهای بر فراز تودهٔ درهموبرهم ساختمانها طنینانداز شد؛ «دیما! دیمای دکتر برگشته!»
بریده هایی از کتاب "رفتیم بیرون سیگار بکشیم،هفده سال طول کشید"
خدیجه
ماشینِ خمیدهپشت را دور زد، درِ دیگرش را باز کرد و زن بسیار جوانی، با زیباییِ بیبدیل شرقی و موی براقی که نیروی فوقالعادهای از آن برمیخاست و انگار با وزنش سرِ کوچک زن را به عقب میکشید، در نهایت رخوت و آرامش، همانند مربایی که آهسته روی میز وا میرود، از ماشین پیاده شد.
خدیجه
یکبار، وسط روز روشن، اواخر ماه مه سال ۱۹۴۶، وقتی همهٔ کسانی که تقدیرشان بازگشت بود دیگر بازگشته بودند، یک اُپل کادت وارد حیاط شد و جلو درِ باغچهٔ دکتر ایستاد. بچهها هنوز فرصت نکرده بودند مثل مور و ملخ از این غنیمت تازه آویزان شوند که درِ ماشین باز شد و یک سرگرد رستهٔ بهداری از آن بیرون آمد. سرگرد چنان خوشقدوقامت بود و دندانهایش چنان سفید و موهایش چنان بور و روسی، که انگار یکی از قهرمانان آفتابسوختهٔ منجی ملت از پلاکارد بیرون پریده است.
خدیجه
در اعماق حیاط عظیم و شلوغی که دیوارههای چوبی انبارها و اتاقکها تکهتکهاش کرده بودند و از یکطرف به دیوار نسوز مجتمع مسکونی مجاور چسبیده بود، عمارت کلاهفرنگی آبرومندی قرار داشت از ساختمانهای قبل از انقلاب، که رگههایی از فکر و نقشهٔ معماری هم در آن دیده میشد و حصاری که دیگر تقریباً وجود نداشت آن را از بقیهٔ فضاهای حیاط جدا میکرد. باغچهٔ کوچکی هم به کلاهفرنگی چسبیده بود. پزشک پیری در عمارت زندگی میکرد.
خدیجه
در دیدرس بودن، در گوشرس بودن و تداخلِ فیزیکیِ زندگیهای تنگِ هم، دقیقهای قطع نمیشد و گریزناپذیر بود. ادامهٔ حیات فقط وقتی امکانپذیر بود که غوغای مشاجرهٔ سمت راست با آکاردئون شاد و سرمست سمت چپ بیاثر میشد.
خدیجه
در زندگیِ دیرینهٔ محلههای حومهٔ مسکو، در این هستههستهها، کوچهپسکوچهها، که مراکز جاذبهشان تلمبههای یخبسته و انبارهای هیزم بود، چیزی به نام «راز خانوادگی» وجود خارجی نداشت. حتی از زندگیِ خصوصیِ معمولی هم خبری نبود، زیرا هر پولی که صرف خرید زیرشلواریِ در حال تاب خوردن بر بندِ رختهای عمومی میشد، پیشِ چشم تکتک مردم بود.