اشیاء کهنه و بیمصرف تسلطی عجیب بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشههایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابهحال از پشت این عینک دیدهای برای همیشه پشت سرت بر جا میماند، یا برعکس، از جلوت سر در میآورد، در آن قلمرو نیستی که بهسرعت به سمت تو در حرکت است… خردهریزههای گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند میکنند که دیگر وجود ندارد.
بریده هایی از کتاب "رفتیم بیرون سیگار بکشیم،هفده سال طول کشید"
خدیجه
ما دستوپایمان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کف پایش پاهای دراز و ازهمگشودهٔ مرا از سر راهش کنار انداخت. «لنگاتو جمع کن!» بعد خم شد و از شمدی که روی زمین انداخته بودیم یک بطری پورتوین و به دنبال آن یک پاکت سیگار برداشت. آنها را به دوستش داد.
خدیجه
پس از بلند شدن سروصدای ما ناگهان سروکلهٔ جوانان محل پیدا شد که در آب شنا میکردند. چهار رأس بودند: سه نرهغول و یک دختر هرزه.
دخترکِ خوشگل و بیحیایی بود. فقط جای زخم کج و نخراشیدهٔ عمل آپاندیس، که شبیه یک انگشت دوختهشده به شکم او بود، بدن لطیف زنانهاش را کمی از شکل انداخته بود.
خدیجه
ما تعدادی دانشجوی دانشکدههای علوم دقیق و حکمتهای غیردقیق بودیم. داشتیم دومین تابستان زندگی مستقل و حیات امنوامان شهریمان را جشن میگرفتیم. من از ته حلق ترانهای را که خودم سروده بودم با همراهی گیتار میخواندم؛ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!…»
خدیجه
در آخرین روزهای ژوئن عدهای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سور همهٔ مناسبتها را یکجا بدهم: هم بازگشت دلچسب از سربازی و هم موفقیت در امتحانات. آنجا، روی شنهای زرد دریاچهٔ مصنوعی خارکوف، در حین جشن گرفتن با پورتوِینمان بودیم که آبروی من رفت.
خدیجه
ظرف سه ماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سر ترحم در امتحانهای مقدماتی نمرهٔ قبولی برایم گذاشتند و مرا به امتحانهای نهایی راه دادند. زلفهای زمستانیام که تا شانه میرسید به یاد استادها مانده بود. پروفسورها از سر دلسوزی به خاطر کلهٔ تراشیدهٔ تابستانیِ سربازِ ناکام، زیاد جولان ندادند و من وارد سال دوم دانشکده شدم.
خدیجه
پس از آن درازبهدراز افتادن، پس از ترک عاشقی، دویدم به دفتر دانشکده که ثبتنامم در سال اول دانشکدهٔ زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند…
خدیجه
اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخممعدهایِ مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فرا گرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداریِ مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود.
خدیجه
من با یک متر و نود سانتیمتر قد شصت و شش کیلوگرم وزن داشتم. این «عدد وحشِ»۲۷ نصفهنیمه خوب در خاطرم مانده است: در سالن بدنسازیای که ثبتنام کرده بودم، همهٔ تازهواردها را وزن میکردند. بعد با یک متر خیاطیِ پارچهای، مثل آتلیهها، همهٔ اندازههای بدن را برمیداشتند تا ورزشدوستِ سختکوش شش ماه بعد بتواند غیر از حجم تازهٔ عضلات، از عدد و رقمهای دقیق هم به وجد بیاید.
خدیجه
سرگرد و زن همراهش کنار در باغچه ایستاده بودند. سرگرد دستش را از گوشهای لای در فرو کرد و سعی کرد کلون را بدون دیدن باز کند. در همان حال از روبهرو هم دکتر آندرِی ایناکِنتیِویچ پیر لنگلنگان و با عجله از کورهراه پوشیده از علف هرز به استقبالشان میآمد. باد تار موهای سپیدش را بلند میکرد، پیرمرد چشم درهم میکشید، لبخند میزد و بیش از آنکه مهمانان را بشناسد، حدس میزد…