به یاد دارم اخبار شبانه در لیتلراک را تماشا میکردم که تعداد روزهایی را میشمرد که گروگانها نگه داشته شده بودند و بحران همینطور بدون هیچ پایان مشخصی ادامه مییافت. ماجرا زمانی تراژیکتر شد که در عملیات نجاتی که نیروهای ارتش امریکا انجام دادند، تصادف یک بالگرد با هواپیمای ترابری در بیابان، هشت عضو ارتش را کشت.
بریده هایی از کتاب "آن سوی میز"
خدیجه
شاید با توجه به اتفاقاتی که از آن زمان تا به امروز افتاده، تصورش سخت باشد؛ اما ایران زمانی در طول جنگ سرد از متحدان امریکا بود. شاه، پادشاه کشوری بود که سلطنتش مدیون کودتای ۱۹۵۳ بود. کودتایی که با حمایت دولت آیزنهاور علیه دولت منتخب و دموکراتیک و همراه کمونیستها انجام شد. این کودتا حرکتی کلاسیک در دورهٔ جنگ سرد بود که بسیاری از ایرانیان هیچوقت امریکا را بابت آن نبخشیدند. دولتهای ما حدود ۲۵ سال رابطه نزدیکی با هم داشتند تا اینکه در سال ۱۹۷۹، نظام استبدادی شاه با انقلابی مردمی ساقط شد. حاکمان جدید ایران مخالفت آشتیناپذیری با امریکا داشتند و به ما «شیطان بزرگ» میگفتند. در نوامبر ۱۹۷۹، دانشجویان ایرانی به سفارت ایالاتمتحده در تهران حمله کردند و ۵۲ امریکایی را برای ۴۴۴ روز گروگان گرفتند. این سرپیچی آشکار از قوانین بینالمللی و تجربهای تکاندهنده برای کشور ما بود.
خدیجه
ازیکطرف دلیلی وجود نداشت که بتوانیم به ایرانیها اعتماد کنیم و دلایل زیادی وجود داشت که باور داشته باشیم ایران از هر فرصتی برای اتلاف وقت و گمراهکردن استفاده خواهد کرد. مذاکرات جدید میتوانست به سوراخ خرگوش میانبری برای ایران تبدیل شود تا زمان بخرد و به هدفش در ساخت سلاح هستهای که تهدیدی برای اسراییل، همسایگان ایران و جهان بود، نزدیکتر شود. هر امتیازی که در این مذاکرات اعطا میشد، میتوانست سالها کار دقیق برای ایجاد توافقی بینالمللی برای اعمال تحریمهایی سنگین و فشار مضاعف بر رژیم در تهران را ملغی کند. از سوی دیگر اما پیشنهاد سلطان میتوانست بهترین فرصت ما برای دوری از درگیری و درعینحال افق غیرقابلقبول ایرانِ مجهز به سلاح هستهای باشد. شکست ما در دنبالکردن مسیر دیپلماسی میتوانست باعث پایانیافتن ائتلاف گسترده بینالمللیای شود که ساخته بودیم تا تحریمها را بر ایران اعمال و اجرا کند.
خدیجه
سلطان گفت: «میتوانم کمک کنم.» او یکی از معدود رهبرانی بود که هر دو طرف بهعنوان میانجی صادق قبولش داشتند و روابط نزدیکی با واشنگتن، کشورهای حاشیهٔ خلیج فارس و تهران داشت. پیشنهاد میزبانی گفتوگوهای مستقیم و مخفیانهای بین ایران و ایالاتمتحده را میداد تا مسئلهٔ هستهای حل شود. تلاشهای پیشین برای برقراری ارتباط با رژیم مذهبی ایران شکست خورده بود، اما سلطان فکر میکرد که فرصتی دارد تا روزنهای ایجاد کند. مخفیانه بودن در این مسئله ضروری بود تا افراطگرایان هر دو طرف پیش از آغاز مذاکرات نتوانند آن را از مسیر خارج کنند. آیا من مایل به پیشبرد این ایده بودم؟